دانلود رمان متهم رمانتیک pdf از لیلی محمدحسینی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
خلاصه رمان متهم رمانتیک
شبنم هنوز فقط هفدهساله بود… با رؤیاهایی کهنه و دل سادهای که فکر میکرد همهچیزو میفهمه. اما گاهی یه شک کوچیک، کافیه تا پرده از روی زندگی برداشته بشه. اون لحظهای که شبنم به حقیقت شک کرد، لحظهای بود که تصمیم گرفت ببینه — نه اون چیزی که بهش نشون داده بودن، بلکه اون چیزی که واقعاً وجود داشت. و همین دیدن، براش به معنای از دست دادن همهچیز بود… حتی بینایی. اما شاید بعضی وقتها، فقط وقتی نمیبینی، میتونی درست ببینی…
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان گناهکار
دانلود رمان بن بست
قسمتی از رمان
صدای دویدن شنیدم و بعدش صدای حیرت زده ی آریا رو: – شبنم! با التماس گفتم: – آریا مامانم سردشه من چیکار کنم؟ صدای خش دارش به آرومی گفت: – بزار کمکت کنم. یه دست مامان روی شونه ی من بود یه دستش روی شونه ی آریا. با گریه مامان رو صدا می زدم. چرا جواب نمی داد؟ مگه نگفته بود مامانا همیشه نگران اینن که بچه هاشون گرفتار نشن پس چرا خودش عامل گریه هام شده بود؟ صدای کشیده شدن چیزی رو روی سرامیک شنیدم. چند نفر مامان رو از من جدا کردن. با گریه می خواستم بدونم کجا میبرنش که توی بغل کیمیا خانم رفتم. مردی گفت: – روی جسد رو بپوشونید. موهام و کشیدم و با جیغ گفتم: – نگو جسد مامانم جسد نیست آریا… آریا کنارم با صدایی که تلاش میکرد نلرزه گفت: – شبنم آروم باش. داد زدم: – مامانم و کجا میبرین؟ مامان نزار ببرنت مامان اگه بری من چیکار کنم مثل بابا نباش.
مامان بیدار شو مگه نگفته بودی باهم میریم کتاب های دانشگاهم و میخریم؟ مگه نمیخواستی ببینی موفق میشم. آریا بغلم کرد و آروم به پشتم میزد. رعد و برق زد و مامان از من جدا شد. نمنم های بارون تگرگ شد و خونه شلوغ ولی من روی تختم نشسته بودم و به بارون گوش میدادم. کسی اومد توی اتاق و در رو پشتش بست. کنارم نشست و لیوان داغی توی دستم گذاشت. – یکم از این بخور. ماکان گفت: – به خاطر من یکمش و بخور لیوان رو بالا اوردم و چند قلپ خوردم ماکان گفت: – افرین دختر خوب حالا یکم بخواب با صدای افتضاحی که تو دماغی بود گفتم: – برو بیرون ماکان پتو روم کشید و گفت: – ببخشید. یاد ببخشید گفتن های مامان افتادم. دوباره بغض؛ دوباره گلو درد؛ دوباره دستی که ملتمسانه دور گردنی پیچیده برای نفس کشیدن شایدم برای خفه کردن. ماکان دستم رو توی دستش گرفت.
و گفت: – بخواب شبنم. بخواب عزیزم بیداری می کشتت چند روزه چشم روی هم نذاشتی. گفتم: – منتظرم مامان بیاد نباید بخوابم اگه بیاد و من خواب باشم چی؟ ماکان ازینها براش درست میکنی؟ سکوت کرد که دمپاهام و پوشیدم و گفتم: – شاید یادت بره خودم باید برم. ماکان دست روی شونم گذاشتو مجبورم کرد دوباره بشینم گفت: – اگه بخوابی درست می کنم. باشه تقه ای به در خورد که صدای خانم علیانی رو شنیدم. آروم گفت: – ماکان لطفا برو بیرون. ماکان بعد از تامل کوتاهی بیرون رفت. خانم علیانی روی تخت نشست و منم سرم و روی زانوش گذاشتم. دست لای موهام برد. هیچی نگفت فقط موهام و نوازش کرد. اونقدر به این کار ادامه داد که چشم هام گرم شد به خواب رفتم. از خاکسپاری دو ماه میگذشت. اواخر آذر بود و از دانشگاه انصراف داده بودم کسی مخالفت نکرد اگه هم می کرد فرقی در تصیمم نداشت.
مهدیه هر شب کنارم میخوابید گاهی غزل برام خوراکی میاورد ولی به جز چند لیوان شیر چیز دیگه ای نمیخوردم. صدای مهرداد رو شنیدم که گفت: – فهمیدی کار کیه؟… پس من چرا اون همه پول بهت دادم؟… هرطوری شده باید قاتل زنم و پیدا کنی شیرفهمه؟ قتل؟ به اتاقم برگشتم و شروع کردم به راه رفتن. مهرداد دیوونه تر از من شده کی باید مامان رو به قتل برسونه؟ پاش لیز خورده و اون اتفاق افتاده. روی تخت نشستم دستام و روی سرم گذاشتم که کیمیا خانم اومد تو – این دفعه منتظر میمونم تا شامت رو کامل بخوری. – میل ندارم – نمیشه اگه اتفاقی برات بیوفته من باید جوابگو باشم. زیر نظر نگاه های تیز بین کیمیا خانم چند لقمه به زور خوردم و سینی رو از خودم دور کردم. – ممنون – نوش جونت کم خوردی ولی بهتر از هیچی نخوردنه. لبخند زدم و دراز کشیدم. گوشیم زنگ خورد… بر نداشتمش.