دانلود رمان باران عشق و غرور pdf از Zeynab227
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: اجتماعی، عاشقانه، جنایی، پلیسی
خلاصه رمان باران عشق و غرور
باران تمجید، دختری که غرورش دیوار دورشه، هیچوقت اهل عشق و وابستگی نبود. اما زندگی، گاهی برای نشون دادن قدرت واقعی یه زن، مجبورش میکنه به دل آتیش بره. پاش میرسه وسط یه معاملهی ناپاک بین یه قاچاقچی خطرناک و شیخی پرنفوذ. ماهان شریفی، مردی با ظاهر عاشق، اما قلبی که برای سود میتپه… و در مقابل، آریا مجد، سرگردی با نگاههایی که هیچ حقیقتی ازشون پنهون نمیمونه. باران ناخواسته وارد بازی میشه. اما حالا که اینجاست، قراره خودش قواعد بازی رو بنویسه. سکوت نمیکنه، تسلیم نمیشه، و تاوان رو از هردوشون میگیره. سؤال اینجاست: آخر این بازی، کدومشون روی زمین میمونن و کدومشون به باران زل میزنن، بیدفاع؟
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان گناهکار
دانلود رمان بن بست
قسمتی از رمان
هر دو ازش تشکر کردیم. سؤال هایی که بین ما دخترها رد و بدل میشد بیشتر از این محدوده نبود و یک جورایی با خونگرمی نگار و به حرف آوردنشون از خداشون بود یخ بینشون رو سریع ذوب کنن. حسابی دمای بدنم بالا رفته و با دو ساعتی که پشت سر گذاشته بودیم، بدنم مثل کوره آتیش شده بود. از سمت آقایون به جمع دخترها تیر نگاه های گاه بی گاه پرتاب میشد و عصبیترم میکرد. نگار با دخترها حسابی جوش خورده بود. تو یک تصمیم آنی بلند شدم و از در پشتی به طرف ساحل رفتم. خدمتکارها مشغول بودن و عدهای بساط شام رو تو آلاچیق حاضر میکردن و چندین مشعل هم اطرافش گذاشته بودن تا فضا روشن تر به نظر برسه. عمو سینا همیشه به نحو احسن ضیافت هاش رو برگزار میکرد. بارش بارون بند اومده بود، ولی هوا کمی تو سوز و سرماش غلت میزد. به محض بیرون اومدنم بدنم شروع به لرز کرد.
حوصله برداشتن گرمکن از اتاقم نداشتم. روی تخته سنگی مشرف به دریای مواج نشستم و بازوهام رو بـ ـغل گرفتم. سرم رو به آسمون رفت و چشم هام به هاله ماه تابان ثابت شد. جایی بهتر و تمیزتر با صدایی آرامبخش و نگاهی پاک… .دنباله نگاهم به ماه رسید که از پشت ابرهای بارشزا بیرون اومده بود. دیدنش لـ ـب هام رو به لبخند باز کرد، همدم تنهایی هام بود و حاضر بودم تا صبح به پاش بشینم، ولی جایی نمونم که دو ساعتش اندازه دو روز کسلکننده گذشت. صدای برخورد شدید امواج دریا روی صخره ها حسابی فضای گوش ها و دلم رو تو خودش جا داده بود.- عذر میخوام خانم تمجید. صدا از پشت سرم بلند شده بود. سرم رو به صاحب صدا حرکت دادم. برادر آرام بود. یادمه از زبون خواهرش اسم آرمان رو شنیدم.- میشه بشینم؟این چه سؤالی بود پرسید؟! خب بیا بشین، چرا مجوزش رو از من میگیری؟
– خواهش میکنم. لبخندی کنج لب هاش جا داد و با فاصله روی یکی از تخته سنگ های کناریم نشست.- خیال میکردم فقط منم که احساس راحتی نمیکنم.حرفش تو ذهنم تکرار شد. نمیدونستم سکوتم رو چطور برداشت کرد که گفت: – انگار خلوتتون رو به هم زدم. چقدر تعارف میکرد! البته بیراه هم نمیگفت. جدی لـ ـب باز کردم: – راحت باشید آقای شمس. باز لبخندی زد. تازه تونستم چهره ش رو ثانیه ای از نگاهم رد کنم. چشم های درشت سبز و موهای مشکی که طره ای از اونها با وزش باد روی پیشونیش شیطونی میکرد و آزادانه به جنبش درمیاومد.- عذر میخوام میشه سؤالی بپرسم؟ نگاهم به نقطه نورانی که کیلومترها از خشکی دور شده بود دوختم و جنبشی به سرم دادم. – شما تو همه مهمونیا احساس راحتی نمیکنی؟بیپرده گفتم:- بله.- چرا؟ – دلیل کاملاً شخصی.
غیر مستقیم بهش رسوندم که یعنی به تو مربوط نیست. متوجه شد از کنجکاویش خوشم نیومده که گفت: – فکر کنم بریم بهتر باشه، همه دارن سر میز شام حاضر میشن. حتماً همسرتون دنبالتون میگرده.چنان متحیر سرم رو به سمتش چرخوندم که صدای تیریک مهره های گردنم بلند شد. همسرم؟! این چی داشت واسه خودش میبافت؟ ابروهام جمع شد.- همسرم؟! از واکنشم آرامش چشم هاش برگشت و با گیجی پرسید: – بله. جناب مجد همسر شما نیست؟!حرف آخرش تو قالب پتکی به سرم کوبیده شد و در کسری از ثانیه دست هام مشت شدن. سرش به تنش زیادی میکرد؟ خدا اون روز رو نیاره! هه، همسرم! اون هم چه کسی! جناب خودشیفته، یک روانی به تمام معنا! نتونستم افسار عصبانیتم رو به موقع کنترل کنم، با لحن کمی تندی گفتم:- شما به چه دلیل و چه اجازه ای اینقدر زود به چنین محاسباتی رسیدید؟