دانلود رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی pdf از آتوسا ریگی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: خانوادگی، عاشقانه، معمایی
خلاصه رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی
گاهی یه اشتباه، فقط یه لحظهست. اما بعضی اشتباهها، همهی زندگی رو عوض میکنن. مثل عشقی که نباید شکل میگرفت… عشقی که توی دلش، یه حقیقت پنهان شده بود: “هیچوقت یه دختر از برادرش بچهدار نمیشه… حتی اگه اون برادر، فقط یه برچسب اشتباهی باشه!” این داستان، فقط روایت یک عشق ممنوع نیست… روایت دختریه که مجبور شد چشم به حقیقتی بدوزه که هیچکس حاضر نبود باورش کنه.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان گناهکار
دانلود رمان بن بست
قسمتی از رمان
منم که دارم با این بدبختی روزمو شب میکنم… البته که او هم کم نیاورد و جواب مادرش را داد: -چقدم که تو اهل غصه خوردنی! بمیرم واسه دلت… اینارو واسه کسی بگو که نشناسدت علی بی غم آهی کشید. کاش همان موقع جلوی زبانش را میگرفت؛ ولی متاسفانه زبان سرخش همیشه کار دستش میداد. در این مورد هلن تقصیری نداشت و او میخواست این فاجعه را هم به او نسبت دهد. همانطور که او را باعث و بانی مرگ پدرش میدانست. دلش به حالش سوخت. او هم شرایط سختی داشت. هر دو شبیه هم بودند. هرچند زیاد در این باره مطمئن نبود. باز به هلن زنگ زد ولی او دیگر جوابش را نداد. خودش را لعنت کرد و برایش پیام فرستاد. عذرخواهی کرد؛ اما باز هم جوابی نگرفت. از این همه فکر و خیال خسته شده بود. میخواست سریعتر برسد. این سفر طولانی او را از پا درآورده بود.
جوری که فکر میکرد حتی توان اینکه پاهایش را روی زمین بگذارد ندارد! به محض اینکه میایستاد حتما سقوط میکرد. به مرز ایران که رسیدند صدایی از بلندگوی هواپیما شنید. صدایی که میگفت باید حجاب سر کنند. پوزخندی زد و بی خیال شد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک های سنگین و خسته اش را بست. صدای جیغ و شیون توی سرش پیچید. بدن کفن پوش پدرش مقابل چشمهایش بود. همه خودشان را میزدند و او چشم از آن گور خالی برنمیداشت. با تکان های کسی از خواب بیدار شد. زن میانسالی که کنارش بود، صدایش میزد. -دخترم بلند شو گیج به اطراف نگاه کرد. هوا تاریک شده بود. آدم های دور و ورش در تکاپو بودند. زن روسری کوچک و با مزه ای روی موهای یک دست جوگندمیاش انداخته بود. لبخندی زد و از او تشکر کرد. -عزیزجان یه چیزی بنداز سرت…
اینجا بهت گیر میدن آذر لبش را داخل دهنش کشید. اصلا به این قضیه فکر نکرده بود. به اینکه شال یا روسری یا حتی کلاهی توی کوله اش بگذارد. یادش رفته بود. زمان زیادی را دور از وطن گذرانده بود. به حجاب روی سر گذاشتن عادت نداشت. از طرفی آمدنش هم آنقدر عجله ای شد و بقدری توی غم شنیدن خبری که داده بودند، غرق شده بود که حواسش را به کل پرت کرد. زمزمه کرد: -چیزی نیاوردم.. ندارم زن نگران به او نگاه کرد. حتمی میترسید توی فرودگاه مشکلی برایش پیش بیاید. خودش دست به کار شد از زن های اطراف برای روسری یا کلاه پرس و جو کرد. کسانی که به آن ها نزدیک بودند، با تعجب و کنجکاوی به آذر نگاه میکردند. دست آخر یک نفر، شالگردن طوسی سفیدش را داد. زن شالگردن را به آذر داد. -بگیر عزیزجان… از هیچی که بهتره… اقلکم دهن این بی همه چیزا رو میبنده.
آذر از زن و مردی که چند ردیف عقب تر از آن ها نشسته بود، تشکر کرد. شالگردن را روی سرش انداخت و از شیشه پنجره به تصویر محو خودش نگاه کرد. خنده دار شده بود. توی دلش گفت: -به جهنم کوله اش را برداشت و پشت سر زن حرکت کرد. به محض اینکه از هواپیما خارج شد، سوز سردی پوستش را نوازش کرد. نوازش هم که نه، بیشتر شبیه سیلی زدن بود. شبیه اینکه کسی بگوید، خودت را جمع و جور کن یا به خودت بیا. دست از این حالت رقت انگیزت بردار. این قیافه مسخره را نگیر! آهی کشید و از پله ها پایین رفت. هنوز مانده بود تا از فرودگاه خارج شود. کنار ریل چمدانها ایستاده بود. حالش اصلا خوب نبود. یکی از ادمهایی که چرخ دستی داشتند را صدا زد. پیرمرد سریع به سمت او آمد. چمدان بزرگ و سیاهش را نشان داد: -اون چمدون منه… برام بیارش.