دانلود رمان افرای ابلق pdf از بنفشه، آرام
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، روانشناسی، رئال، مافیایی، آسیب اجتماعی
خلاصه رمان افرای ابلق
او یک وکیل پرآوازه بود مردی که رسانهها ستایشش میکردند، اما شبها در سکوت، با هویتی پنهان دستوپنجه نرم میکرد. هویتی که جامعه آن را «غیرقابلقبول» میدانست؛ پارافیلیایی که او را از آدمها دور کرده بود. و من؟ دختری که همیشه با انگشتنمایی و نگاههای ترحمآلود بزرگ شده بودم، فقط به خاطر یک نقص مادرزادی. دیدار ما یک تصادف نبود. شاید سرنوشت بود، شاید نوعی عدالت غیرمنتظره. او من را به دنیایی برد که آدمهای متفاوت مثل ما، یکدیگر را پیدا میکردند. و میان تاریکی ذهنها و قضاوتها، جایی پیدا شد برای عشقی که معمولی نبود—اما واقعی بود. «افرای ابلق»، داستان کسیست که از مرزهای ممنوع عبور کرد، تا خودش را، عشق را، و معنا را دوباره کشف کند.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان گناهکار
دانلود رمان بن بست
قسمتی از رمان
– یوسفی! منتظر فرش قرمزی!؟ بیا دیگه! دستپاچه بلند شدم و رفتم داخل. فکر میکردم باید صبر کنم منو پیج کنه، نه اینکه خودم برم. چنان با عجله وارد اتاق شدم که مستقیم با کسی که در حال بیرون اومدن از اتاق بود برخورد کردم. از شوک برخورد خودم رو عقب کشیدم واقعا فکر نمیکردم کسی مونده باشه! اما بود… اونم کسی که انگار قدش از همه بلند تر بود. دستش نشست رو بازو من تا جلو افتادن من رو بگیره و من نگاهم نشست رو دستش! روی همون خالکوبی ظریفی که فقط بخشی ازش پیدا بود…. شرمنده سرم رو بلند کردم تا معذرت بخوام اما از دیدن جدیت چهره اش فقط هین آرومی گفتم صورت استخونی، پوست جو گندمی و ته ریش خیلی کوتاهی داشت. عینک کائوچو مشکی زده بود و موهاش و ابروهاش هم به رنگ عینکش بود. صورتش بیشتر از جذابیت، جدیت داشت!
آروم اما قاطع گفت – مواظب باش! با این حرف سریع کنار رفت و در حالی که به سمت در میرفت به آقای مقدسی گفت – فردا منتظر صورت جلسه هستم آقای مقدسی با اخم به من نگاه کرد و گفت – تا شب برات ارسال میشه فرهاد جان! با این حرف دسته ای برگه دست نویس رو به سمتم گرفت و گفت – تایپ کن واسم ایمیل کن! بعد میتونی بری خونه! فاصله بینمون رو سریع طی کردم. برگه ها رو گرفتم و لب زدمچشم. مکث نکردم دیگه بهمچیزی بگه برگشتم پشت میزم و سریع شروع کردم به تایپ. صورت جلسه سه صفحه بود، خوش خط نوشته شده بود و این باعث میشد سریع تایپ کنم. وقتی آقای مقدسی خودش صورت جلسه مینوشت عزای عمومی ما بود از بس که بد خط بود. به صفحه آخر رسیده بودم که آقای مقدسی از اتاقش اومد بیرون. کل صورتش سرخ بود.
چشم هاش هم مثل همیشه نبود. یه نگاه گذرا به من انداخت و گفت – ایمیل کردی بعد برو… اصغری تو نگهبانی هست! بهش بگو بیاد در رو قفل کنه دوست نداشتم تو شرکت تنها شم. اما این مرد مست گزینه خوبی واسه موندن کنارش نبود برای همین سر تکون دادم و لب زدم چشم. آقای مقدسی به سمت در رفت. تلو تلو نمیزد. اما از صورتش پیدا بود مسته. به ساعت نگاه کردم . ۸ گذشته بود. باید عجله میگردم. تا کارم تموم شه ساعت نزدیک ۹ شده بود. ایمیل رو فرستادم. سیستم رو خاموش کردم و با عجله زدم بیرون. آقای اصغری با دیدنم گفت – دیگه کسی نمونده؟ قفل کنم!؟ بلند تر از همیشه گفتم – بله خداحافظ از شرکت زدم بیرون و تو تاریکی شب دلم ریخت این اولین باره من این وقت شب بیرونم! خواستم آروم به سمت مترو برم اما حس ترس باعث شد سرعتم از آروم به تند و از تند به دوییدن تبدیل شه.
حس میکردم انگار کسی دنبالمه… نگاهی رو منه… به مترو رسیدم و شانس آوردم از بس دیر شده بود حداقل خلوت بود. کنج یه ردیف نشستم و چشم هام رو بستم. اما بی اراده اشکم ریخت… حرف و رفتار آقای مقدسی و حتی رزا امروز خیلی ناراحتم کرد… تا برسم خوابگاه ۱۰ شب بود. مسئول خوابگاه ازم پرسید چرا دیر کردم و براش گفتم. یادداشت کرد و اجازه ورود بهم داد. میدونستم گاهی به دختر ها گیر میده اما به من چیزی نگفت. شایدچون اولین بار بود دیر رفتم! بچه ها شام درست کرده بودن و برای منم گذاشته بودن. تنها جایی که بی ماسک بودم پیش بچه ها بود. حتی خارج از اتاق هم ماسک میزدم عاطفه و ساناز داشتن فیلم میدیدن رویا هم مشغول گوشیش بود. نشستم کف زمین تا از تو قابلمه شام بخورم که رویا نگاهم کرد و گفت – گریه کردی افرا!؟ یهو همه نگاهم کردن. جا خورده گفتم – از کجا فهمیدی؟