دانلود رمان عمر دوباره pdf از یامور
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، خدمتکاری
خلاصه رمان عمر دوباره
آوا؟ بله همون دختری که با قیافهای که انگار همیشه تازه از مصاحبهی شغلی اومده، توی عمارت یه خانوادهی پولدار زندگی میکنه. البته نه برای تفریح، چون مامان و باباش خدمتکار اونجان و آوا هم گاهی کمک میکنه—اونم با غرور خاص خودش که حتی به کوه هم رحم نمیکنه. یه روز دختر خانواده، بیتا خانم، با یه آقازادهی کلهگنده به نام رادان نامزد میکنه. نامزدی؟ نه، بیشتر یه پروژه اقتصادیه تا عاشقانه. خلاصه، یه داستان آبکی میشه و تهش آوا سر از خونهی رادان در میاره… اونم نه برای مهمونی، برای کلفتی! ولی زهی خیال باطل، چون رادان همون روز اول میفهمه این دختر با اون قیافه جدی و غرور نصفه نیمهاش، فرق داره. حالا این وسط عشق هم بزنه تو سرشون، کی گفته یه کلفت نمیتونه ملکهی دل یه کلهگنده باشه؟
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان گناهکار
دانلود رمان بن بست
قسمتی از رمان
با اخم سرمو بلند کردم خانم بیتا و نامزد گرامش تو فاصله دو قدمیمون ایستاده بودن… نگاهمو از رادانی که با اخمای درهم منو تماشا میکرد گرفتم بجای من دانیال جواب داد دانیال:حرف دهنتو بفهم بیتا…با آوا درست صحبت کن… لبخندی ناخودآگاه رو لبام نشست و نگاهی با ناز حواله دانیال کردم که با غرور کمی بهم نزدیکتر ایستاد… بیتا مثل کسی که انگار دوست داره سر به تنم نباشه… لبو لوچهاشو برام جمع کرد نگاهم برای چند ثانیه هم شده مدام روی رادان می نشست شاید برای اثبات اینکه برام مهم نیست ولی اون خیلی بی تفاوت و خونسرد مشغول تماشای من و دانیال بود که کنار هم ایستاده بودیم… قیافهاش که همیشه خدا طلبکار بود و نمیشد حدس زد که الان تو چه مودیه… ذهن بی تجربه و خام من حتی با اونمهمه سگ اخلاقی که باهام کرده بود برای خودش ذرهای خیالبافی کرده بود.
که همه اون رویاهارو زد تارو مار کرد… از اینجا میرفتیم و دیگه هیچکدوم از این آدما رو نمی دیدم…خیالم راحت میشد… بیتا:خیلی خوشخیال نباش مامان محال ممکنه راضی بشه این داداش احمقم بگیرتت… طبق معمول تنها روش خالی کردن عقدههاش تحقیر من بود… چپ چپ نگاهش کردم آوا:حالا شما تشریف بیارین اونموقع تصمیم میگیرم که جوابم مثبت باشه یا منفی… انگار که بهش فحش داده باشم… بی توجه بهشون از کنارشون رد شدم… داشتم به هدفم میرسیدم فقط همین برام مهم بود نه چیز دیگه ای وقتی فهمیدم دانیال پشت سرم میاد چرخیدم سمتش جدی گفتم آوا:تو چرا راه افتادی پشت سر من؟ بابام ببیننت احترامی که این همه سال نگه داشته رو زیر پا میزاره و پوست کلهاتو میکنه… انگاری بیشتر ناراحت شد ولی سری به معنی باشه تکون داد و به ناچار ازم فاصله گرفت و بهم پشت کرد و سمت عمارت رفت…
چه بهتر که مهتاج راضی نمیشد منم همینو میخواستم… دیگه فردا از خود صبح باید دنبال خونه بگردم اینجوری نمیشد… مشکل اینجا بود با چندرغازی که من داشتم نمیشد یه جای درست درمون پیدا کرد البته امیدوار بودم بابا هم دست به جیب بشه و چیزی رو پولم بزاره برای اجاره خونه… هیچ وقت زندگی باب میل من پیش نمیرفت… تو خیالم همه چیز داشت خوب پیش میرفت حتی بابا و مامان هم از این جریان خسته شده و زمزمهای مبنی بر اینکه بخاطر آینده منم شده باید از اینجا بریم به گوشم رسیده بود… مهتاج تا همین دیروز شمشیر رو از رو بسته بود… ولی تمام آوار دنیا وقتی رو سر من بدبخت خراب شد که مامان گفت مهتاج گفته میخوان بیان خواستگاری من… چهره متحیر و البته ناراحتم باعث تعجب مامان شده بود و پرسیده بود مگه همینو نمیخواستم؟
و من زبونی برای گفتن اینکه نه من اصلا اینو نمیخواستم نداشتم… چند دقیقه بیشتر از این خبر مامان نگذشته بود که دانیال تو حیاط گیرم انداخته و بغلم کرده بود… دانیال:بالاخره راضی شدن بیان خواستگاری آوا…باورت میشه؟منکه گفتم بهت… مثل چوب خشک به اونیکه داشت خیالبافی میکرد نگاه کردم… قرار بود فردا برای صحبت بیان خونمون… برای چند لحظه به این فکر کرده بودم نکنه راستی راستی به دانیال احمق ازدواج کنم؟ سعی داشتم به این مورد اصلا فکر نکنم… مطمعن بودم مهتاج بالاخره سنگی جلو پامون میندازه… آره مطمعنم تنها راه چاره این جریان و ختم بخیر شدنش رفتن ما از اینجاست… فکر اینجاشو نکرده بودم که اگه مهتاج قبول کنه و بیاد خواستگاری باید چیکار کنم… ولی نباید خودمو میباختم… من مثل یه کتاب باز برای مامان و بابا بودم نباید میزاشتم حداقل از هدفم باخبر بشن…