دانلود رمان نقش نگار pdf از الناز پاکپور
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، هیجانی
خلاصه رمان نقش نگار
نگار، دختری از جنس تصمیم و دلشکستگیهای پنهان، سالهاست در کنار مادر و خواهرش زندگی میکند؛ در خانهای که دیوارهایش بیشتر از انسانها حرف میزنند. خانهای که سکوت، قانون نانوشتهاش است و سنت، فرمانروای بیچون و چرایش. اما روزی میرسد که نگار دیگر نمیخواهد فقط تماشاگر زندگی باشد. او تصمیم میگیرد نقش خود را ایفا کند؛ نه فقط بهعنوان دختری در یک خانواده سنتی، بلکه بهعنوان زنی که میخواهد خودش را بشناسد، تواناییهایش را کشف کند و فراتر از بایدها و نبایدها زندگی کند. همهچیز از همان روزی شروع میشود که پا به یک شرکت میگذارد؛ جایی که اولین قدمهای استقلالش را برمیدارد. شرکتی که فقط محل کار نیست، بلکه صحنه مبارزه اوست با باورهای فرسوده، نگاههای محدودکننده، و ترسهای درونی که سالها در دلش خانه کردهاند. داستان نگار، داستان زنیست که در دل تردیدها و ترسها، به درخشش درونی خود پی میبرد. او با هر گامی که برمیدارد، لایهای از ترس را کنار میزند و به جوهرهای نزدیکتر میشود که همیشه درونش شعلهور بوده: زنی آزاد، توانا و سرشار از حسهایی که دنیا هنوز از آنها بیخبر است…
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان زیتون
دانلود رمان دستان
قسمتی از رمان
نگین با اخم از این جمله مامان از کنار سینک کنار رفت و گاز محکمی به خیار نصفه توی دستش زد. بخار بلند شده از سینک با بوی تند سیر سبزی پلو رو نفس کشیدم و به خرد کردن آرام کاهو های روی میز ادامه دادم. کاسه بلوری که نیم ساعتی بود جلوم بود و پر شدنی نبود. دست بردم و از آبکش کنار دستم از بین تمام اون سبز ها قرمز ها و نارنجی ها و حتی بنفش ها هویجی برداشتم. مامان عرق روی پیشانی اش را پاک کرد. سیب زمینی های آماده کرده اش را با صدای جلزی کف ظرف گذاشت. لبخند نصف نیمه ای زدم. حتی نوع ته دیگ غذا هم با سلیقه اش باید جور میبود. _یه ساعت اون یه ذره کاهو تموم نشده. به چشم های شیطونش نگاه کردم و جوابی ندادم. _یعنی مگه دست اونه انقد تو خونه نگهش دار تا یاد بگیره کاری که تو میخوای رو انجام بده. صدا در آشپزخانه را خیلی راحت رد کرد و به گوش هر سه نفر ما رسید.
نمیخواستم حتی سرم را بلند کنم. برایم این جملاتش عجیب نبود. میدانستم اگر مغزش را هم باز کنیم چیزهایی به مراتب بد تر آنجا بالا و پائین میشود. تک سرفه ای از سالن به گوشم رسید: اون که بله..مگه دست خودشه. از عروسیمون نه ماه گذشته تا حالا هم اگر صبر کردم. مامان دم کنی را گذاشت و پر شالش را مرتب کرد و در حالی که داشت از کنارم رد میشد گفت: زود باش تمومش کن یه سینی چایی بیار. بدون جواب دادن کارم را ادامه دادم. با ورود مامان به سالن صدای تعارف و تشکر هر دو نفرشان بلند شد. چاقو را روی تخته چوبی رها کردم و برگشتم به سمت نگین. لب پایینش را به دندان گرفته بود و نگاهم میکرد. _شنیدی دیگه. هیچی نگفت.فقط نگاهم کرد. آه آه از این نوزده سالگی های پر شور گاهی فکر میکردم از نوزده سالگی های من خیلی هم نگذشته اما _حالا چرا اونجوری نگاهم میکنی؟
سرش را پایین انداخت: ببین نگار… کمی روی میز خم شدم: ببینم که چی نگین؟ من از تو بیشتر دیدم. بیشتر از تو هم شنیدم. خیلی هم بیشتر شاید. از جایم بلند شدم تا باقی مانده ظرف ها بشویم. حرف های به نظر ساده ای که امشب ازسالن به گوشم رسیده بود یه مسیر بود از نظر من و نگین این را نمیدید. مادر هم مطمئنا شیر آب را بستم و با حوله قرمز رنگ آویزان کنار سینک دستم را خشک کردم. آستین های بلوزم را پایین دادم و زیر گاز را کمی کمتر کردم. نگین هنوز سر پایین نشسته بود. سرم را تکون دادم به سمتش رفتم و دستم را دور شانه هایش حلقه کردم و بوسیدمش لبخندی روی لبهایش آمد. لبخندی که برای من جواب تمام عصبانیت های این چند ساعت حضورشان در سالن خانه بود. _پاشو من چایی رو می ریزم برو تعارف کن.. با چشم های مشتاقش نگاهم کرد: بیرون نمیای؟
از کنار یخچال دبه ترشی های رنگ و وارنگ مامان را برداشتم: نه میخوام همه چیز برای شام مهیا باشه. کف سینی دستمالی پهن کردم و فنجان های گل آبی را کنار هم چیدم. نگین با عطر چای و در بین صدای بلند شده از تعارف سالن نشین ها که رفت. خودم را روی صندلی انداختم..همین امشب باید مطرحش میکردم. دقیقا همین امشب. لیوان آب را بین انگشت هایم گرفتم و نگاهی به کتابخانه اتاق انداختم. چندتایی کتاب بود که با وجود بارها خوانده شدن بازهم به من چشمک میزدند. هنوز از آشپزخانه صدای جا به جایی ظرف می آمد. کش موهایم را باز کردم تا از کشیدگی لعنتی پشت سرم رها شوم. بوی شامپو که در بینی ام پیچید یادم افتاد بدون خشک کردن فقط پیچیده بودم بالا و بسته بودمشان. میدانستم مامان ذهنش دوباره مشغول است که این وقت شب ظرف ها را جا به جا میکند در حقیقت این سرو صدایی که راه انداخته بود.