دانلود رمان گندم pdf از مرتضی مودب پور
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، غمگین
این داستان، روایتیست از یک خانوادهی مرفه و پرجمعیت که اعضایش همچون تکههای یک پازل، زیر یک سقف در کنار هم زندگی میکنند. اما آرامش ظاهری این خانه، با کشف یک راز قدیمی در هم میریزد. گندم، یکی از شخصیتهای اصلی داستان، ناگهان درمییابد که فرزند واقعی این خانواده نیست؛ بلکه کودکیست که سالها پیش به سرپرستی گرفته شده. این حقیقت تلخ، دنیای او را زیر و رو کرده و او را به ورطهای از بحرانهای روحی و هویتی میکشاند. در دل این آشوب، رازهای دیگری نیز از دل گذشته سر برمیآورند…
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان مهیل
دانلود رمان توسکا
قسمتی از رمان
اون شب تا ساعت 1بعداز نصفه شب بیدارموندم امانه گندم تلفن زد ونه کامیار برگشت خونه. موبایل هردوشونم خاموش بود. جرات نکردم که برم پیش آقابزرگ نی دونستم چی باید بهش بگم! فرداصبح اقابزرگ مش صفررو فرستاد دنبالم بلند شدم ودست وصورتم روشستم ورفتم خونه ش.خیلی عصبانی وناراحت بود همه ش سراغ کامیارو گندم رومی گرفت یه ساعت براش حرف زدم تا اروم شد فکر می کرد کامیار داره دنبال گندم می گرده! ازخونه اقابزرگ اومدم بیرون و رفتم توکوچه یه نیم ساعتی اونجا قدم زدم ویه سیگار کشیدم وچندبار شماره موبایل هر دوشونو گرفتم اما بازم هیچکدوم جواب ندادن! ازدست کامیار حسابی عصبانی بودم تواین موقعیت م دست ازکاراش ور نمی داشت!
تا برگشتم تو باغ کاملیا رودیدم که برام دست تکون داد و اومد طرفم صبرکردم تا رسید. کاملیا-سلام سامان. -سلام چطوری؟چرادانشگاه نرفتی؟ کاملیا-امروز کلاس ندارم. -کامیارهنوز برنگشته؟ کاملیا-نه بابام تاحالا 3مرتبه ازکارخونه تلفن کرده وسراغش روگرفته خودمونم خیلی نگرانیم! -دل تون شور نزنه جاش راحته. کاملیا-تومیدونی کجاس؟ -رفته بود یه پارتی آنچنانی! کاملیا-پس چرابرنمی گرده؟ -داداشت روهنوز نشناختی؟نمی دونی چه جونوریه؟ خندیدوگفت: -به خداماهه داداشم! -مگه این که دستم به این ماه نرسه! تا اینو گفتم صدای بوق ماشینش ازبیرون اومد! من وکاملیا دوئیدیم طرف درباغ! شاید من بیشتر از کاملیا از اومدن کامیار خوشحال شده بودم! تارفتیم بیرون دیدیم که باماشینش اومده جلو گاراژو داره بوغ می زنه
که مش صفر دروبراش واکنه رفتیم جلووتا چشمش به ما افتاد اشاره کرد که درگاراژ روبراش وا کنیم کاملیا اومد بره که دستش روگرفتم و رفتم جلو ماشین و بهش اشاره کردم که بیاد پائین وخودش در روواکنه. سرشو از پنجره کرد بیرون وگفت: -دررو واکن دیگه! -کجابودی تاحالا؟ خجالت نمی کشی؟ ازدیشب تاحالا منتظرتم صدبار بهت زنگ زدم! کامیار-حالادررو واکن! -بیا پائین خودت واکن! تا اینو گفتم گفت: -دیشب ازچه ساعتی منتظر من بودی؟ -ازهفت هشت! کامیار-خب پس دوران انتظارت هنوز سرنیومده! من رفتم جای دیشبیم! اینو گفت وسرشو کرد تو ماشین و گذاشت دنده عقب! فکر کردم شوخی می کنه اما دیدم راستی راستی داره می ره! -اِصبر کن خودتو لوس نکن! دوباره سرشو ازماشین بیرون کرد وگفت: -درگاراژرو وا می کنی یا برم؟
-خیلی خب، بیاتو! کامیار-آفرین! معلومه انتظارت سر اومده! رفتم در روبراش واکردم کاملیا واستاده بود وبهمون می خندید ماشین رواورد توگاراژ و پیاده شد ودستاشو واکرد وگفت: -این منم که دوران انتظار روبه پایان رسوندم! بیائین ماچم کنین که اومدم! -زهرمار! مرده شور خودت واومدنت روببرن! کاملیا خندیدو دوئید طرفش و ماچش کرد وگفت: -آخه داداش یه خبری چیزی، دل مون هزار راه رفت! کامیار-ازدیشب تاحالا یه لنگه پا دنبال کار این دختره بودم! -غلط کردی! کامیار-می گم به جون تو یه لنگه پا… -آره یه لنگه پا دنبال کثافتکاریت بودی! کامیار-به مرگ تو اگه دیشب یه چیز کثیف اونجا بوده باشه فقط من یه لنگه پا دنبال کارا بودم! کاملیا-داداش بابا تاحالا سه بار زنگ زده!