دانلود رمان کلیدر pdf از محمود دولت آبادی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، سیاسی
این رمان سرگذشت خانوادههای کرد را روایت میکند که به ناچار به سبزوار خراسان کوچ داده شده است. روایت داستان در بستر سیاسی پرتلاطم ایران پس از جنگ جهانی دوم، و مشخصاً میان سالهای ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷، شکل میگیرند. نام کلیدر برگرفته از کوه و روستاییبه شکلی تراژیک به تصویر می برگرفته از کوه و روستایی در شمال شرقی ایران است و خود رمان، تبلور واقعی تاریخی است که از دل زندگی سخت و پرفشار روستاییان و عشایر کوچنشین برآمده است. دولتآبادی در این اثر، با نگاهی ژرف و واقعهگرایانه، ستمها و رنجهایی را که بر خانواده کلمیشی روا داشته است، به شکل تراژیک به تصویر میکشد.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان سیگار شکلاتی
دانلود رمان قرار نبود
قسمتی از رمان
اهل خراسان مردم کرد بسیار دیده اند بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بوده اند؛ خوشایند و ناخوشایند اما اینکه چرا چنین چشم هاشان به مارال خیره مانده بود خود هم نمی دانستند مارال دختر گرد دهنه اسب سیاهش را به شانه انداخته بود، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهای بلند، خوددار و آرام رو به نظمیه می رفت. گونه هایش برافروخته بودند پولک های کهنه برنجی از کناره های چارقدش به روی پیشانی و چهره گرد و گرگرفته اش ریخته بودند و با هر قدم پولک ها به نرمی دور گونه ها و ابروهایش پر می زدند سینه هایش فربه و خوب برآمده بودند، چنان که دو کبوتر بیتاب میخواستند از یقه اش بیرون بزنند بال های چارقد مارال رویشان را پوشانده بود و سینه ها در هر تکان بی تابانه موج میزدند؛ و شلیته بلندش با هر گام موج پستان ها
نیم چرخی به دور ساقه ای پوشیده در جورابش میزد. چشم هایش به پیش رویش دوخته شده و نگاهش را از فراز سر گذرندگان به پیشاپیش پرواز داده و لب های چوقندش را بر هم چفت کرده بود و چنان گام از گام بر می داشت که تو پنداری پهلوانیست به سرفرازی از نبرد بازگشته هم اسب سیاهش «قره آت، چنان گردن گرفته، سینه پیش داده و غراب شم بر سنگفرش خیابان می خواباند، که انگار بر زمین منت میگذاشت و به آنچه دورش بود فخر می فروخت. درویشی که پرده شمایل را به دیوار آویخته بود زبانش از صدا باز ماند. چه که تماشاگرانش همه چشم از پرده و گوش از صداش و اگرفتند، سر به سوی اسب سیاه و دختر گرداندند و گوش فرا دادند به طرق ذرق با وقار سم اسب بر سنگفرش خیابان، که پرده دار تغیر از سینه برکشید
و خلق را به خویش فراخواند. مارال نزدیک عمارتی که بر فراز سردرش بیرقی در هوا ایستاده بود ماند و به پاسبانی که در دهنه دکه چوبی کنار در ایستاده بود و چشمهایش برق میزد نگاه کرد و گفت: برادر، من با نو مزاد و بابای خود کار دارم حالا یکسالی می شود که به حبسند. خیری می کنی راه و چاهی به من بنمایی؟ پاسیان جوان، به دختر گرد و سیاه اسبی که پوزه اش را کنار شانه دختر نگاه داشته بود، بیشتر نظر کرد و گفت: با این است که نمی شود بروی میان حیاط اسب را باید یک جایی ببندی مارال گفت: قولی بده که مراقبش میشوی من دهنه اش را به این درخت گره میزنم پاسبان گفت: هرگاه زیاد آنجا نمانی چو که نیم ساعت دیگر کشیک من سر میرسد. مارال گفت «خو باشه و اسبش را پای درخت بید کشاند
دهنه اش را به دور تنه لاغر درخت بست خورجین را از ترکیند برداشت روی شانه انداخت، از سر مهر نگاهی به روی پاسبان گرداند و یا به دالان گذاشت تا زیر هلالی طاق، لب حیاط رفت و همان جاد می ماند و به حیاطی که پیش رویش گسترده بود، نظر کرد: کف آجر فرش و نمناک حوضی در میان اتاق هایی در یک سو، دیواره های بلند کاهگلی و سایه گروهی مرد و زن که در گوشه ای نزدیک زینه ها به انتظار ایستاده بودند. بالای ،زینه ها میان ایوان یک استوار پشت میز کهنه ای نشسته، هلالی برنجی روی سینه اش آویخته بود و با یک دستمال سفید عرق های دور گردن فربهش را پاک می کرد مارال را که همچنان مانده بر جا ،دید، از همان دور صدا کرد هوی… دختر چی میخواهی؟ بیا بر این طرف مارال نگاهش کرد و براه افتاد.