دانلود رمان بی گناهان pdf از آزیتا خیری
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
احمدرضا، مردی که به اصولش پایبند است، ناگهان خود را در برابر تمام خانوادهاش میبیند. پسر داییاش، متهم به قتل پسر همسایه، با اعتراف خودش پشت میلههای زندان است. خانواده، از احمدرضا انتظار دارند همهچیز را با یک تلفن، با یک “رابطه”، حل کند. اما او این بار، زیر بار نمیرود. در میان این هیاهو، زنی وارد پرونده میشود؛ وکیلی سرسخت که دفاع از متهم را میپذیرد. اما هیچکس نمیداند که او و احمدرضا، گذشتهای دارند… گذشتهای که حالا آرامآرام در حال بیدار شدن است، با رازی که شاید همهچیز را تغییر دهد…
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان باران بهاری
دانلود رمان تاج بلورین
قسمتی از رمان
کمی بعد از سوز و شور چند لحظه پیش فقط صدای گریه ی آرام زنها مانده بود و نفرین های زیرلبی مادرش. در تاریکی هوای پشت پنجره اینبار زل زد به ایرانیتهای لب بام آن خانه ی سیمانی؛ جایی که عذرا لک لک کنان خودش را از پله های منتهی به خرپشته اش بالا میکشید در را که باز کرد نسیم گرم شبهای آخر بهار صورتش را نوازش کرد. چشم چرخاند و سر آخر نگاهش بالا رفت و چسبید به ماه. نفس سرد و نیمه جان از حلقش بیرون ریخت دستی به زانو گرفت و با همان کرختی به سوی قفس کبوترهای روی بام رفت. در فنسی آن را که می گشود بوی تعفن کبوترها و قوقوی خواب آلود آنها را حس میکرد. لحظه ای بعد در فضای نیمه تاریک بین کبوترها بود نگاهش از بالا تا پایین قفس را کاوید. یکی دو تایی کف قفس قدم میزدند
و چند تایی سر در پر فرو برده و محلی به او نمیگذاشتند گوشه ای نشست و طوقی کاکل سفید را از جلوی پاهایش برداشت کبوتر قوقویی کرد و بعد با چشمهای ریز و 5 به او زل زد. عذرا نازش کرد؛ پرهایش را سرش را و دست آخر بالش را گشود. لحنش خسته بود و درد داشت زوده واسه خسته شدن. حالا حالا باس به من عادت کنین. نفسش شد یک گلوله ی سنگین و میان قوقوی آنها گم شد. دوباره لب زد پسره رو تازه امروز فرستادن حبس. پر طوقی را ناز کرد و با لحنی زخمی از کینه ادامه داد: همه تون نذر آرامش فریدون هستین. سرش را کج کرد و وقت نوازش بال کبوتر نجوا کرد: خونه حاج صنعان که سیاهپوش بشه همه تونو میبرم امامزاده صالح. یکباره انگار از نفس افتاد که زبانش به کام چسبید.
فقط سیاهی چشم هایش بود که در نگاه ریز طوقی دو دو میزد از لب قفس بلند شد و طوقی را یکباره میان قفس پر داد کبوتر بینوا بالبالی زد و سر آخر کف سیمانی قفس سقوط کرد. عذرا اینبار با لحن سنگی تری ادامه داد: زوده واسه بی تابی بد قلق نباشین آب و دون تونو به وقتش میدم و پاش بیفته خودم طو میدم رو بوم بپرید؛ اما تا وقت آویزون شدن پسر «شاطر مرتضی مهمون منین و این قفس. این را گفت و با پایی که زانویش متورم بود از ،درد، به سوی در چرخید. کمی بعد بوی تعفن قفس را تازگی هوای بام پر کرد. لب بام رفت و از همانجا زل زد به خانه روبه رویی پشت چلوارهای سفید پرده ها، می توانست سایه مردی را ببیند که قامت می.بست تای ابرویش بالا پرید و پوزخندی تلخ کنج لبش نشست از لب بام دور شد.
کمی بعد در سکوت راه پله سیمانی دستش را به دیوار گرفته بود و غم زده و رنجور پایین می رفت. چراغی روشن نکرد همان ابتدای هال کنار در نشست و در تاریکی زانویش را بغل گرفت لحظه ای بعد صدای ضجه های خفه اش در سکوت سنگین و ممتد خانه ی کلنگی اش می پیچید. احمدرضا سلام نمازش را میداد که در اتاقش یکباره باز شد. شهربانو بود که وحشی و تند قدم به اتاق او میگذاشت احمدرضا سرش را به چپ و راست چرخاند و کسل و خسته تسبیح جانمازش را برداشت. شهربانو مقابل جانماز او نشست و گوشه ی تسبیحش را محکم گرفت. او با تانی سرش را بلند کرد و نگاهش در نگاه خیس مادر نشست.