دانلود رمان جانم میرود pdf از فاطمه امیری
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
ژانر رمان: عاشقانه، مذهبی
مهیا در پی رفاقت با نازنین، پا به دنیایی میگذارد که نه با شخصیت خودش همخوانی دارد، نه با حرمت پدر جانبازش. اما زخمی شدن شهاب، جوانی نظامی و اهل مسجد که برای حمایت از او دل به خطر میزند، آغازگر مسیری تازه در زندگی مهیاست. مسیری که با آشنایی با خانوادهی مهدوی، تار و پود سرنوشتش را از نو میبافد…
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان آهار
دانلود رمان ادمین
دانلود رمان راننده سرویس
بخشی از رمان
محسن به مهرانی که با صورت خونی پهلویش را گرفته بود وآرام ناله می کرد، نگاهی انداخت. محسن اولین بار بود، شهاب را اینقدر عصبی می دید. به سمت شهاب رفت. ــ بریم دیگه… ـ یه لحظه صبر کن بچه های ستاد دارن میان اینارو جمع کنند! محسن، نگاهی به میز که پر از شراب و بسته های پودر سفید رنگی بود، انداخت. حدس می زد که مواد مخدر باشد… همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به مهران و بقیه که دستبند به دست به طرف ماشین پلیس می رفتند، نگاه می کردند. یکی از نیروهای پلیس به سمت شهاب آمد و احترام نظامی گذاشت. ــ قربان کار ما تموم شد! ــ خسته نباشید! کسی ازشون بازجویی نکنه، خودم صبح میام. سروان با هیچ وثیقه ای هم آزاد نشند… ــ بله قربان! تلفنش زنگ خورد. مریم بود.
ــ جانم؟! ــ شهاب کجایی؟! ــ چی شده؟! ـ مهیا بیدار شده حالش خوب نیست… همش گریه میکنه و سراغ تورو میگیره… ــ اومدم! تماس را قطع کرد. ــ محسن بریم خونه… سوار ماشین شدند. شهاب نگاهی به اسلحه خودش انداخت، آن را برداشت. خدا را شکر کرد، که همراه خوش نبرده بود. چون هیچ اطمینانی نبود که مهران را امشب نمیکشت. چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد. احساس می کرد، الان کمی آرام تر شده… اما، دلش هوای مهیا را کرده بود. با حرف های مریم نگران شده بود. فقط می خواست هر چه سریعتر به خانه برسد و مهیا را آرام کند. با ایستادن ماشین؛ به طرف محسن برگشت. ــ ممنونم که اومدی اگه نبودی، مطمئنم یه کاری دست خودم و اونا میدادم. ــ در دیوانه بودن توشکی نیست اخوی…
لبخندی زد و ادامه داد. ــ برو کنا زنت؛ الآن خیلی بهت احتیاج داره. شهاب، سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. آیفون را زد. مریم سریع در را باز کرد. مثل اینکه منتظر آمدنشان بود. وارد خانه شد. مریم دم در ورودی ایستاده بود. شهاب با نگرانی به طرفش رفت. ــ مهیا کجاست؟! ــ خوابید! ــ حالش چطوره؟! ــ اصلا خوب نیست! خیلی سراغتو گرفت دید نیستی کلی گریه کرد. معلوم بود از چیزی ترسیده… مجبور شدم بهش یه آرامبخش بدم. شهاب به سمت اتاق رفت. مریم، به سمت محسن رفت. ــ محسن، تو هم نمی خوای چیزی بگی؟! محسن دستان مریم را، در دست گرفت و فشرد. ــ شهاب اگه خواست، خودش برات تعریف میکنه! الان اگه لطف کنی به من یه لیوان آب بدی ممنون میشم! ــ چشم! ــ چشمت بی بلا خانم!
شهاب، به مهیا که خوابیده بود؛ نگاهی انداخت. کنارش روی تخت نشست. نگاهی به اخم های مهیا، انداخت. حدس می زد، دارد کابوس می بیند. آرام تکانش داد. ــ مهیا! خانومی! بیدار شو داری خواب میبینی… ــ مهیا جان! عزیزم! مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و سریع سر جایش نشست. ــ آروم باش عزیزم! خواب دیدی… شهاب لیوان آبی که کنار تخت بود را، برداشت و به دست مهیا داد. ــ یکم آب بخور… ــ یکم آب بخور… مهیا، کمی آب خورد و لیوان را سرجایش برگرداند. ــ چرا رفتی؟! اصلا کجا رفتی؟! شهاب صورت رنگ پریده ی مهیا را نوازش کرد. ــ عزیزم! یه کاری داشتم. زود رفتم انجام دادم برگشتم… مهیا، هیچ یک از حرف های شهاب رانشنید و فقط خیره، به دست خونیش بود. ــ این چیه شهاب؟!