دانلود رمان تولد یک معجزه pdf از سارا شیفته
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی، معمایی
امید را همه میشناختند؛ دکتر خوشسیما و دلربایی که کمتر دلی در برابر جذابیتش تسلیم نمیشد. وقتی حرف از عشق و ازدواج به میان میآمد، با بیحوصلگی رو برمیگرداند، گویی آن قصهها برای او نبودند. اما هیچگاه تصور نمیکرد که سرنوشت او را به روستایی دورافتاده بفرستد و آنجا، در میان سادهترین لحظات، نگاهش در دو چشم رنگین دختری بازیگوش گره بخورد. با دیدن آن نگاه، دلش چون دریایی ناآرام به تلاطم افتاد. آواره و مجذوب، پا برهنه به سوی دریای عشقش دوید، هرچند سنگریزههای سخت زمانه راهش را ناهموار کردند. زمانی که فکر میکرد تنها یک قدم تا وصال باقی مانده، ناگهان گذشتهی پدران و مادرانشان سربرآورد؛ رازهای پنهان فاش شد، و داستانهایی از گذشته برملا گشت که مسیرشان را دگرگون کرد. سلما، دختری که عشق امید را در دل داشت، ناچار به تسلیم در برابر تقدیر شد و قصهی عشقشان را به جبر زمان سپرد…
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان آناشید
دانلود رمان عشق اجباری
دانلود رمان نیلای
بخشی از رمان
محترم دوباره خیره به عکس شد و با دقت تمام جزییات را زیر نظر گرفت و با نگاهش او را میستود. _وای دلم طاقت نداره …برای دیدنش لحظه شماری میکنم. نمیدونی چقدر دلم میخواد محکم بغلش کنم و یه دل سیر ببوسمش. با صدای خنده آنها، امید تازه متوجه شد که چی گفته و دستی پشت گردنش کشید و با لبخندی خجول، برای رفع و رجوع آن گفت: منظورم به جمله اولتون بود. محترم با خنده نیشگونی از بازویش گرفت. _ آره منم باور کردم ..چی چیو تو هم همین طور … یک کم خجالت بکش …میبینی کبری خانوم چه دورهای شده؟.!.. هر چی،هیچی نمیگیم، این پرروتر میشه ! امید درحالیکه بازویش را میمالید، به خنده افتاد. کبری با خنده گفت: باید زودتر دست بجنبونید تا بچم از عشق پرپر نشده.
_ آره مامان محترم، زودتر دست بجنبون تا پرپر نشدم. الناز با خنده گفت: کبری خانوم، اینی که من میبینم، کاملا پرپر هست .. دیگه هم نمیشه جمعش کرد. _ حسود بازی در نیار. بعد از مدت ها یکی حرف دلم رو فهمیده. _ ایشش … اونوقت به من میگن شوهر ندیده. این که وضعش خرابتره. با این حرف صدای خنده شان بلند شد. محترم با ذوق گفت: _وای که چه سال خوبی بشه امسال …سه تا نوهام رو با هم به خونه بخت میفرستم. با دیدن نیش امید که تا بناگوش رفته بود؛ پشت چشمی نازک کرد. _ الکی به دلت صابون نزنا … نگفتم که سلما رو به تو میدم! آخه بدمش به تو که دو روز دیگه له تحویل بگیرم؟؟ ….محض رضای خدا توی یه عکس درست کنار این بچه نایستاده، همش در حال کرم ریختنه.
_ خب چرا عکس های تکیش رو نگاه نمیکنی! میگردی و روی عکس های دو نفره زوم میکنی … اونا هم که والا خیلی نیست، از بس که دخترت از من فراری بود. _ خب منم هر بار یکی اینجور منو میچلوند ، تا سه روز استخون درد داشتم و ازش فرار میکردم. _ داشتیم مامان محترم؟! کبری به طرز بانمکی پر روسری را جلو دهان گرفته بود و میخندید. _ امید خودش داره دکتر استخونی میشه و درمون درد سلما رو میکنه، شما نگران نباش. _ ای قربون دهنت کبری خانوم. من با درایت، تخصصم رو ارتوپدی انتخاب کردم تا به این امور رسیدگی کنم. محترم امید را از وسط خودشان هُل داد. _ پاشو برو ببینم … تو رو کی رفتی که اینقدر بیحیایی؟.!.. شکر خدا تخصص زنان نداره!! الناز و کبری با سری پایین، ریز ریز میخندیدند
و امید که بالاجبار از روی مبل برخاسته و مقابلشان ایستاده بود. شرمگین نام مادربزرگش را خواند. اما او خودش را به کبری نزدیک کرد. _ اونو ولش کن. باز برام از سلما بگو … کاش منم بودم و زمان مدرسه، مثل تو همراهیش میکردم ! حسرت اون روزا به دلم موند کبری هم با آب و تاب و لذت درباره سلما و روزهایی که آنجا بود، تعریف کرد. _من اینجا بودم و بچه ام توی خوابگاه میمونده ! ولی خدا چقدر بزرگ هست که توی روزایی که احتیاج داشت، شما رو سر راهش گذاشت. خدا خیرت بده کبری خانوم، باشنیدن خانومی و هوشش، انرژی گرفتم. بعد با مهری که از هر کلامش تراوش میشد رو به کبری گفت: _ تو پریناز رو ندیده بودی سلما هم شبیه مادرش هست ولی برای من خیلی خوشگلتره چون خیلی از حالت هاش شبیه رضای منه.