دانلود رمان گرداب pdf از سهیلا ترابی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
داستان “سایه” روایتگر عشق دختری ۲۲ ساله به حامد، مردی ۴۰ ساله و دوست نزدیک پدرش است. سایه که به شدت به حامد دلبسته شده، تلاش میکند با شروع رابطهای جدید با نوید، از این عشق رها شود. اما تقدیر طوری پیش میرود که نوید و حامد در برابر یکدیگر قرار میگیرند. در ادامه، سایه ناچار به اعتراف عشق خود به حامد میشود، اما او را از دست میدهد. خبر این اتفاق به گوش پدر سایه میرسد و پس از وقوع یک تصادف، سایه به کمایی طولانیمدت فرو میرود و از آنجا به بعد، داستان وارد مرحلهای پرهیجانتر میشود.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان اسیر یک روانی
دانلود رمان ماه در عقد ارباب
بخشی از رمان
نادیا لبخند زد نمی دانست چه زمانی خواهر زاده ی عزیزش از این منجلابی که درگیرش شده نجات خواهد یافت و بزرگ خواهد شد، گاهی فکر می کرد تنها راه نجاتش صحبت کردن با حامد است، اما وقتی به عزت نفس سایه فکر میکرد پشیمان می شد، باید با روانشناس مناسبی موضوع را در میان می گذاشت شاید اگر زودتر از این ها موضوع را حل میکرد سایه اوضاعش به این اندازه رو به وخامت نمی گذاشت اما دیر متوجه احساسات پاک سایه شده بود. فراموش کردن آن روز برایش محال بود درست سه سال قبل سایه را با تن و بدن لرزانی در یکی از سرویس بهداشتی های تالار پیدا کرده بود درست زمانی که حامد به همراه عروسش در حال رقص بود، سایه با دست و پای یخ زده با صدایی که از شدت گریه بریده بریده به گوشش میرسید
نفسی که بالا نمی آمد در سرویس بهداشتی با دردی که دچارش شده بود می جنگید. صدای الو گفتن سایه را که شنید سری تکان داد از فکر بیرون آمد و گفت اگریه نکنی ها خاله جون شبت بخیر عزیزم. تلفن را قطع کرد باید اشک هایش را پاک می کرد فردا روز جدیدی بود باید از نو می ساخت باید راه جدیدی را در پیش می گرفت به سختی توانست افکارش را پس بزند و چند ساعتی بخوابد اما مثل تمام روزهای گذشته اش قبل از شنیدن آلارم موبایل از خواب بیدار شد، باید بیشتر از گذشته به خود میرسید دوش آب ولرم حالش را جا آورد بهترین و مناسب ترین تیپ را برای دانشگاه انتخاب کرد، مانتوی کوتاه مشکی و کاپشن زیتونی و شلوار همرنگش کیف و کفش مشکی را انتخاب کرد. آرایش ملایمی روی صورتش انجام داد
جلوی موهایش را بافت و تا حدی که میتوانست مقنعه را به عقب راند. با برداشتن لقمه ای از خانه خارج شد سوار دویست و شش قرمزش شد آینه را تنظیم کرد صورتش باید بشاش و خندان دیده می شد، با دست لب هایش را به طرفین کشید لبخندش پدیدار شد به طرف دانشگاه حرکت کرد با وجود زود بیدار شدنش زمانی به کلاس رسید که استاد در حال توضیح مبحث مهمی بود با خجالت و عذرخواهی از کنار همکلاسی هایش گذشت کنار عسل نشست. سلام. عسل به سردی جوابش را داد و از او رو گرفت، سایه جزوه اش را بیرون آورد و آرام گفت اچی شده؟ عسل را عصبانیت نگاهش کرد. تازه داری می پرسی چی شده؟! من دیشب اس دادم دادم یا ندادم؟ سایه پوفی کرد، خودکار را از داخل کیف بیرون کشید
گفت باشه بابا دادی، دادی. نگاه ها به طرفشان چرخید، پسرها شروع به تیکه انداختن کردند و دخترها ریز ریز خندیدند استاد با عصبانیت گفت چه خبره اونجا؟ سایه لب به دندان گرفت عسل با خجالت جواب داد معذرت میخوام استاد همین که استاد به طرف وایت برد برگشت، سایه به طرف عسل چرخید کنار گوشش پچ پچ کنان گفت بابا اینا برگشته بودن تو که بابامو میشناسی؟ عسل با عصبانیت به طرفش برگشت، صدای استاد آمد هم دیر میاین سر کلاس هم نظم کلاسمو به هم میزنید فقط کافیه یک بار دیگه تکرار بشه غیبت بخورید میدونین که غیبت بعدی برابر با صفر در کارنامه تونه. سایه با ترس و سکوت به استادش خیره شد عسل با لرزی که در صدایش مشهود بود.