دانلود رمان عشق صوری pdf از سیما نبیان منش
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
موضوع رمان : عاشقانه، اروتیک، ازدواج اجباری، مافیایی
شیوا دختری زیبا و پرانرژی است که توجه مردی خلافکار و جذاب به نام شهرام را به خود جلب کرده است. با این حال، او تحت هیچ شرایطی حاضر به برقراری رابطه با این مرد نیست. ماجرا وقتی پیچیده میشود که مادر شیوا با فردی ازدواج میکند و شیوا به همراه او به خانه همسر جدیدشان نقل مکان میکند. شیوا با کمال تعجب متوجه میشود که شهرام، همان خلافکاری که مدتها به دنبالش بوده، پسر شوهر مادرش است! پسری که هر شب به اتاق او میآید و مجبورش میکند که…
رمان پیشنهادی:
دانلود رمان خدای شیطنت از نیاز احمدی
دانلود رمان شانس یا سرنوشت
قسمتی از رمان
چون اینو گفتم خدمتکارها سر پایین انداختن و لب هاشون رو روی هم فشردن تا لبخندهاشون از نظرها دور بمونه. دختره دست هاش رو مشت کرد و بعد هم گفت: -واقعا که! حسادت همه جوره ازت میباره! من اصلا از اینجا میرم. اینو گفت و همونطور که اشک تمساح می ریخت به سمت اتاقش برگشت. بازیگر خوبی بود اما ذاتش دستش رو، رو میکرد! مشخص بود از اون هفت خط های روزگاره. شهره دستش رو گرفت و نگهش داشت. مظلومانه گفت: -بزارید برم و نمونم تو خونه ای که همچین آدم حسودی هست! وقتی حسود خطابم میکرد دلم میخواست بلند بلند بزنم زیر خنده! حسود ! هه ! درو رها کردم و یک قدم از قاب فاصله گرفتم و پرسیدم: -میشه بهم بگی من چرا باید به دختری که سر چهار راه سوار ماشین یه غریبه میشه
تا پول بگیره و ترتیبش داده بشه و بعد برای اینکه خودشو به اون غریبه بچسونه ازش باردار میشه حسادت کنم !؟ چون اینو گفتم گر گرفت از خشم. اما قبل از اینکه خودش واکنشی نشون بده این شهره بود که داد زد: -دهنتو ببند دختره ی آسمون جل یه لقبا! مثل اینکه یادت رفته خودت کی هستی هااان؟ یادت رفته دختر مستانه ی مرد بازی و تو فلاکت زندگی میکردی !؟ باید حتما یهت یاداوری کنم تا دست از اراجیف گفتن برداری؟ مگه بهت نگفتم کسی تو این خونه حق نداره به مادر بچه ی من توهین کنه هاااان؟ خوب گوش کن ببین چی بهت میگم. ما میریم بیرون که عصرونه بخوریم و وقتی اومدیم بال میخوام اتاق رو خالی کرده باشی.وسلام. با گفتن این حرف ها از م رو برگردوند و با عجله سمت پله ها رفت.
خدمتکارها هم پشت سرش رفتن و من موندم و اون دختره. لبخندی زهر دار روی صورت خودش نشوند تا اثبات کنه گریه ها و مظلوم نمایی هاش همه محض بیگناه نشون دادن خودش بوده و بعد هم گفت: -اگه تورو از این خونه ننداختم بیرون دختر بابام نیستم. کاری میکنم محل سگ هم بهت ندن…اینجا جای یه نفره اون یه نفر هم منم! مثل جادوگرها بود. جادوگرها و سحرگرها… پشت چشمی نازک کرد و با عجله ازم دور شد تا به شهره ملحق بشه. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم تو اتاق و درو محکم پشت سر خودم بستم. کشوی میز رو با خشم کشیدم سمت خودم و وسایل داخلش رو یکی بعداز دیگری انداختم تو جعبه. دماغمو بال کشیدم و چشم هامو رو هم فشردم تا اشکهام سرازیر نشن رو صورتم اما…
اما من با بغض گیر کرده توی گلوم چیکار میکردم!؟ اونو چه جوری نگه میداشتم تا تبدیلش نشه به لرزش صدا؟ تا تبدیل نشه به گریه! نشه هق هق…. کشو رو بستم و اینبار ادکلن های جلوی اینه رو ریختم تو جعبه. ننگ به این زندگی! برام پیامک اومد.چون حدس میزدم شیوا باشه نخواستم که نسبت بهش بیتفاوت بمونم. پیامش رو وا کردم و خوندم: “هر دختری بهش چپ نگاه کرد حسابش باخودم. نگران نباش! دو دستی نگهش میدارم آخه کمبود و بحران شوهر داریم. راستی…فیلم تالری که برای عروسیمون رزرو کردیمو واست میفرستم. از همین حال واسه جشن عروسیم آماده شو…” اشک هام چکیدن رو تلفن همراه. دلم میخواست خوشحال باشم اما نمیتونستم. من داشتم به قهقهرا میرفتم.