دانلود رمان به وقت مرگ pdf از آوا موسوی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
ژانر رمان: عاشقانه، معمایی، جنایی
همه چیز از یه نبود ناگهانی شروع میشه. شروعی که شاید به خیلی از زندگی ها پایان بده. دختری که به اشتباه داخل این بازی هل داده میشه و زندگی ساده و آرومش دستخوش تغییرات خونباری میشه. ماهور برای زنده موندن چاره ای نداره، جز این که کنار آدمای بد بمونه. آدمای بدی که زنده موندن توی این بازی رو بهش یاد میدن و حالا ماهور برای زنده موندن دست و پا میزنه تا بتونه توی این میدون پر از خون دووم بیاره. و کسی چه میدونه؟ شاید این وسط، میون غوغای گلوله و بوی باروت و خون، یک نفر بیاد تا برنده این بازی بشه، و ماهور باید حواسش باشه که به اون نبازه. چون بازنده ها محکوم به مرگ اند !
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان بی تو دوباره میشکنم
دانلود رمان توکا
قسمتی از رمان
مامان دیروز زنگ زده بود و گفته بود که چرا هنوز در تهران هستم و من هم پاسخ دادم که برای تعطیلات برنمی گردم. شاکی شد؛ اما آنقدر روی حرفم پافشاری کردم که در نهایت قهر کرد و مکالمه مان را با جمله «هر غلطی دلت میخواد، بکن» تمام کرد. در واقع دلم برایشان تنگ شده بود؛ اما رفتن به خانه خارج از تحمل و توان من بود. چند هفته پیش در اواسط بهمن به دلیل آلودگی هوا یک هفته دانشگاه ها تعطیل شد و من آن یک هفته را به یزد برگشتم. پس آنقدر ها هم مدت زمان ندیدن من طولانی نشده بود. آرنجم را به لبه شیشه تکیه دادم و شقیقه ام را روی مشتم قرار دادم.
_ ماهی؟ سرم را به سمتش متمایل کردم. _ هوم؟ همانطور که به رو به رو خیره بود، گفت: _ به فکت آتل گرفتی؟ خب یه چیزی بگو. لبخندی زدم و گفتم: _ چی بگم؟ شانه بالا انداخت و پشت چراغ قرمز ایستاد. دستم را روی شانه اش گذاشت و کش و قوسی به بدنش داد. _ حس می کنم یه تریلی از روم رد شده. امروز خیلی خسته شدم. خودم را به جلو سر دادم و زانو هایم را از هم فاصله دادم. _ منم. آینه ماشین را به سمت خودش چرخاند و همانطور که شالش را روی سرش تنظیم می کرد، با خنده رو به من گفت: _ چند قلو حامله ای که اینطوری نشستی؟ خنده ام گرفت و مشتی به شانه اش کوبیدم
_ زهرمار. ابرو هایش را تند تند بالا داد و با لبخند مرموزی گفت: _ آخه یه طوری پا هاتو باز کردی، انگار میخوای بـ… چشم هایم گرد شد و با بهت تقریبا داد زدم: _ خفه شو بیشعور! قهقهه زد و من با حرص مشتی به سرش کوبیدم _ بیشعور منحرف، خاک بر سرت کنند. همانطور که جای ضربه من را ماساژ می داد، لب گزید و سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد؛ اما زیاد هم موفق نبود. از خنده اش حرصم گرفت و دوباره به سرش کوبیدم. چشم غره ای رفتم و به حالت قهر سرم را به سمت شیشه پنجره چرخاندم؛ اما در نهایت لبخندی روی لبم جا خوش کرد.
هم دیوانه بود و هم مغزش تمایل شدیدی داشت که هر اتفاقی را از جبنه مورد دار نگاه کند. با توقف ماشین جلوی پاساژ از ماشین پیاده شدم و پایین سوییشرتم را گرفتم و به سمت پایین کشیدم. آوا دزدگیر را زد و وارد پاساژ شدیم. همانطور که به مغازه ها خیره بودم، گفتم: _ حالا چی میخوای بخری؟ متفکر دستی به چانه اش کشید. _ فعلا بیا بریم، بهت میگم. شانه با لا انداختم و آوا همانطور که ویترین مغازه ها را از نظر می گذراند، گفت: _ تو چیزی نمیخوای بخری؟ چانه ام را بالا دادم و دست هایم را در جیب سوییشرتم فرو بردم. نه. به سمت یک مغازه لوازم آرایشی رفت.