رمان سرا
دانلود رمان جدید رمان عاشقانه
رمان سرا
داستانک یک شاخه لیلیوم

دانلود داستانک یک شاخه لیلیوم اثر Nafiseh_h (نویسنده انجمن رمان بوک) دانلود فایل PDF (با لینک مستقیم) – ویرایش جدید و بهبود یافته + مخصوص موبایل)

جنگ، جنگ است! چه نرم و چه سخت و این‌بار دختری از جنس تمامین دختران سرزمینم وارد میدان نبردی می‌شود که مبارزانش نرم اما همراه زجر جان می‌گیرند… و چه زیبا می‌شد اگر با یک شاخه گل سوسن می‌توانست تمام جنگ‌های دنیا را پایان داد، چه نرم و‌ چه سخت! …

خلاصه داستانک یک شاخه لیلیوم

وقتی به خانه برگشتیم با دیدن ماشین نویان ابروهایم در هم لولید، او حق نداشت به اینجا بیاید، حق نداشت! با صدای رسا و محکمی سلام کردم که نگاه عمه و نویان سمتمان چرخید. آیه سلام آرامی داد که به سختی شنیدم، اشک را که در چشم‌هایش حلقه زده بود را می‌دیدم، راه اتاق را در پیش گرفت که عمه با لحن بدی گفت: علیک سلام خوبی آیه جان؟ و آن جان آخرش از هزاران فحش و ناسزا هم بدتر بود، خواهرکم برگشت، چشم‌هایش دو دو می‌زد، نگاهم کردو سپس رو به عمه با صدایی لرزان پاسخ داد سلام ممنون… شما خوبین؟ بدون توجه به جواب او با لحن تیزتری ادامه داد: حکایت من و برادر زاده‌هام شده مثل جن و بسم الله… الهام یعنی بچه‌هات آن‌قدر ازم بدشون میاد؟

والا تا می‌ریم خونه‌ی سایه جان دخترش با یک چشم‌های چراغونی و روی خوش میاد پیشمون اون وقت… حرفش را قطع کردم سعی می‌کرد با تحریک مامان باز این طفل معصوم را عذاب دهد؟ به چشم‌های عسلی رنگش زل زدم و گفتم: شما نور چشم مایی ولی آیه یکمی ناخوش احواله، بیرون بودیم خسته شده نیاز به استراحت داره… این بار نویان لب گشود و نیشخند به لب گفت: یادم نمیاد تا میایم اینجا آیه ناخوش احوال نباشه. و قطعا این مادر و پسر بساط دعوای امشب را فراهم کردند. از نویان بدم می‌آمد چه قدر وقیح و پرو بود. دست آیه را گرفتم و بدون توجه به صدا زدن‌های مامان خودم و آیه را در اتاق خودم پرت کردم و کلید را در قفل چرخاندم. بگذار از حرص بمیرند!

آیه: آیسو.. مامان ناراحت میشه. با حرص آن شال مسخره را از سرم کندم و روی تخت پرتاب کردم و همان طور که سمت کمدم می‌رفتم گفتم: مگه ناراحت شدن ما واسش مهمه؟ بذار ناراحت بشه. دلگیر نگاهم کرد و روی تخت نشست و از پنجره به بیرون نگاه کرد. -اصلا این عمه‌ی پیری با این پسر بدتر از خودش اومده این جا چیکار؟ والا ملت چه قدر برو شدن… تشر گونه نامم را صدا زد که این بار با حرص رو به او کردم و با لحن تند همیشگی‌ام غریدم: اصلا همه چی تقصیر خودته آیه از چی این پسره‌ی میمون خوشت اومده رفتی بهش ابراز علاقه کردی؟ سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، خجالت می‌کشید! گرمم شده بود و این احتمالاً از اثرات عصبی بودنم بود. پنجره را باز کردم …

با رمان بوک همراه باشید و این رمان را بخوانید: داستانک یک شاخه لیلیوم

  • اشتراک گذاری
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • admin
  • 23 بازدید
  • برچسب ها:
مطالب مرتبط
موضوعات
ورود کاربران

کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سرا " میباشد.