دانلود رمان کوری pdf از ژوزه ساراماگو
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: اجتماعی، سیاسی، تلخ
رمان «کوری» از ژوزه ساراماگو، اثری متفاوت و تاثیرگذار در ژانر اجتماعی-سیاسی است که با نگاهی عمیق، بحرانهای انسانی و بینظمیهای اجتماعی را در بستری نمادین روایت میکند. این کتاب فراتر از یک روایت ساده، نقدی است بر جامعهای که در آن انسانها در میان هیاهوی مناسبات سردرگماند و ارزشها رنگ باختهاند. کوری در این اثر نه صرفاً ناتوانی در دیدن، بلکه نمادی از نابینایی معنوی و اخلاقی است؛ جایی که عقلانیت و قانونمداری، نقطه شروعی برای بینایی واقعی تلقی میشود. یکی از تأثیرگذارترین بخشهای داستان، سخنان زنِ “چرا دکتر” در پایان رمان است که میگوید: «ما کور شدیم… کورهایی که میبینند، اما نمیبینند.» پایانی تلخ، اما تکاندهنده که مخاطب را به بازنگری در دیدگاهش نسبت به انسانیت، آگاهی و مسئولیت اجتماعی وادار میکند.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان دالان بهشت
دانلود رمان توسکا
قسمتی از رمان
چراغ زرد کهربایی روشن شد. دو اتومبیلی که جلوتر از بقیه بودند، پیش از قرمز شدن چراغ، تند کردند. در خط کشی عابر پیاده، چراغ مرد سبز روشن شد. مردمی که منتظر ایستاده بودند، قدم زنان از روی خط های سفید در آسفالت سیاه گذشتند و به آن طرف خیابان رفتند. راننده ها بی صبرانه کلاچ را زیر پا فشار می دادند و ماشین ها، حاضریراق، مثل اسب هایی بی قرار که در انتظار ضربه شلاق باشند، عقب و جلو می رفتند. عابرین از عرض خیابان رد شده اند اما چراغی که باید به ماشین ها اجازه حرکت بدهد، هنوز چند ثانیه ای معطل می کند. بعضی ها می گویند کافی است این معطلی به ظاهر ناچیز در هزاران چراغ راهنمایی موجود در شهر و تعویض پیاپی سه رنگ آن ضرب شود تا یکی از جدی ترین علل تنگ راه، یا راه بندان باشد، که اصطلاح رایج تری است. بلاخره چراغ سبز شد. ماشین ها مثل برق راه افتادند.
اما آن وقت بود که معلوم شد همه شان ترز و فرز نیستند. ماشینی که اول خط وسط ایستاده، تکان نمیخورد. لابد عیبی پیدا کرده، پدال گاز در رفته، دنده گیر کرده، جلوبندی عیب کرده، ترمز قفل کرده، برق اشکال پیدا کرده، یا البته خیلی ساده بنزین تمام کرده. این چیزها تازگی ندارد. گروه بعدی عابرین، که پشت خط کشی جمع شده اند، می بینند که راننده ی ماشین ایستاده، از پشت شیشه ی جلو دست هایش را تکان می دهد و ماشین های پشت سر بی امان بوق می زنند. هنوز چیزی نگذشته، چند راننده از ماشین ها پیاده شدند که ماشین وامانده را به گوشه ای هل بدهند تا راه بند نیاید. با عصبانیت به پنجره های بسته ماشین مشت می کوبند. مرد توی ماشین به طرفشان سر می گرداند. اول به یه طرف، و بعد به طرف دیگر. معلوم است که با داد و فریاد چیزی می گوید. از حرکات دهانش پیداست که چند کلمه را تکرار می کند.
نه یه کلمه، سه کلمه، که وقتی بلاخره یک نفر در ماشین را باز می کند، مفهوم تر می شود، من کور شده ام. مگر کسی باور می کند. یک نگاه که بیاندازی چشم های مرد را سالم می بینی، نی نی شان می درخشد و برق می زند، سفیده شان سفید و صلب است، مثل چینی. چشم ها باز باز، پوست صورت چروک چروک، ابروها ناگهان گره افتاد، هرکسی می داند که همه این ها نشان می دهد درونش غوغا است. با یک حرکت سریع آنچه در دیدرس بود توی مشت های گره کرده ی مرد ناپدید می شود، انگار سعی می کند آخرین تصویری را که دیده در ذهنش نگه دارد، نور گرد چراغ راهنمایی. وقتی چند نفر کمکش کردند تا از ماشین پیاده شود، با ناامیدی گفت من کور شده ام، من کور شده ام، و اشکش درخشش چشم هایی را که مدعی بود مرده اند بیش تر می کرد. زنی گفت این چیزها پیش می آید، ولی رد می شود، خاطرت جمع، گاهی مال اعصاب است.
چراغ راهنمایی دوباره عوض شده بود، چند عابر فضول دور جمع حلقه بسته بودند و راننده های پشت سر که نمی دانستند قضیه چیست، اعتراض می کردند که هر خبری شده باشد این همه الم شنگه ندارد، یک تصادف معمولی، یک چراغ شکسته، یک سپر غر شده، فریاد می زنند پلیس خبر کنید و این ابوقراضه را از سر راه کنار بزنید. مرد کور التماس می کرد خواهش می کنم، یک نفر مرا ببرد خانه. زنی که نظر داده بود قضیه مال اعصاب است می گفت باید آمبولانس خبر کرد و مرد را به بیمارستان برد، اما مرد کور زیر بار نمی رفت، لازم نبود، فقط می خواست یک نفر او را تا در ورودی ساختمان محل سکونتش ببرد. همین نزدیکی هاست و بزرگ ترین لطفی که در حق من می توانید بکنید همین است. یکی پرسید پس ماشین چه می شود. صدای دیگری گفت سوییچ به ماشین است.