رمان سرا
دانلود رمان جدید رمان عاشقانه
رمان سرا
پست های ویژه
مطالب محبوب
رمان ببوس و بکش

دسترسی به رمان ببوس و بکش اثر پرویز قاضی سعید دانلود فایل PDF (با لینک مستقیم) – ویرایش جدید و بهبود یافته + مخصوص موبایل)

داستان با این جملات آغاز می‌شود: تمام وجود هایده در چنگال اضطرابی بزرگ فشرده می‌شد. قلبش به شدت می‌تپید. زانوهایش یارای نگهداری اندام او را نداشتند. در سرش همهمه‌ای پیچیده بود. از عصر که اولین تکان و حرکت جنین را زیر شکمش احساس کرد، لحظه‌ای نتوانست آرام بگیرد. همانطور که به طرف آپارتمان امیر می‌رفت، به نظرش می‌رسید که هزاران اشباح با قیافه‌های عجیب و شگفت انگیز خود، او را تعقیب می‌کنند و شکلک درمی‌آورند. قهقهه می‌زنند و او را با انگشت به یکدیگر نشان می‌دهند. خیال می‌کرد تمام مردم از حادثه‌ای که چند ماه پیش برای او روی داده است، خبر دارند. رنگش پریده بود، اعصابش به شدت متشنج بود و افکار ناراحت کننده‌ای به مغزش هجوم آورده بود و آزارش می‌داد. کلید در آپارتمان امیر را میان انگشت‌هایش می‌فشرد. این کلید کوچک مثل آتش دست او را می‌سوزاند …

نمونه ای از نثر رمان ببوس و بکش

باران سیل آسا از آسمان می‌بارید خرمشهر در زیر باران شانه خم کرده و شط بزرگ و عظیم که در بستر جاودانه خویش براه ابدیش می‌رفت پرتلاطم و گل آلود بود. احمد در حالیکه یقه بارانی خود را بالا داده و دست‌ها را در جیب فرو برده بود بسرعت از کوچه‌های گل آلود می‌گذشت. کوچه به انتها رسید احمد مقابل دری کوتاه توقف کرد. نگاهی به اطراف انداخت و چند ضربه بدر کوبید و این عمل را مجددا تکرار کرد. دیری نپایید که در باز شد و مردی سیه چهره کوتاه قد و ورزیده نمایان شد. احمد بدون اینکه حرفی بزند وارد خانه شد. دو مرد از راهروی تنگی گذشتند و وارد اتاقی شدند. مردی که در را باز کرده بود روی چهار پایه‌ای نشست و نی قلیان را

بدهان گذاشت و خونسرد و بدون تشویش پرسید: کی رسیدی؟ -دیشب. -دختره همراهت هست؟ -بله، او را بهمان خانه همیشگی بردم. -امروز که هوا منقلب است. اگر تا شب شط آرام شود و باران بند بیاید امشب می‌توانیم حرکت کنیم موتور لنج را آماده کرده‌ام. احمد که با دقت به سخنان مرد گوش می‌داد پس از چند لحظه تردید گفت‌: نمی‌توانیم باین زودی از ایران خارج شویم. -چرا؟ -دو مشکل بزرگ پیش آمده است اول اینکه من یک اسیر دارم که نمی‌دانم کیست و چکاره است. او مرا تعقیب می‌کرد و ناچار شدم با او گلاویز شوم. سخت مجروح شده است. اما از دیشب که بهوش آمده مثل یک پلنگ زخمی می‌غرد. دختره هم حال خطرناکی دارد

چون حامله است. مرد سیه چهره بی‌اختیار نی قلیان را از لبش برداشت. چشمانش را با حالت ترسناک به صورت احمد دوخت ابروهایش را بهم کشید و گفت: حامله است؟ -بله. -از کجا فهمیدی؟ از شکم برجسته‌اش… از بیماری شدیدی که دارد. او در تمام طول راه بهوش می‌آمد و از هوش می‌رفت. مرد سیه چهره بفکر فرو رفت. سپس از جای برخاست و گفت: او را به خانه جمیله می‌بریم او معالجه اش می‌کند و بلافاصله… دندان‌های زرد و کرم خورده‌اش را به حالت خنده نشان داد. احمد با تعجب پرسید: می‌خواهید او سقط جنین کند؟ -چاره‌ای نداریم، شیخ دختر حامله را قبول نمی‌کند و بابت او دیناری نخواهد پرداخت. این تنها راه است …

با رمان بوک همراه باشید و این رمان را بخوانید: رمان ببوس و بکش

  • اشتراک گذاری
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • admin
  • 36 بازدید
  • برچسب ها:
مطالب مرتبط
موضوعات
ورود کاربران

کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سرا " میباشد.