دسترسی به رمان بازی اثر نگار قاف دانلود فایل PDF (با لینک مستقیم) – ویرایش جدید و بهبود یافته + مخصوص موبایل)
ایلای با خانوادهی خود، در برجی بالای شهر در خانهی سرایداری زندگی میکنند، مادرش برای کمک به خانمهای واحدها میرود و پدرش سرایدار است، در این حین رابطهی ایلای و کیاشا ایزدی پسر یکی از مالکان آن مجتمع، شرایط زندگی ایلای را دستخوش تغییراتی میکند که …
نمونه ای از نثر رمان بازی
روزها عجیب شده بودن.. ناخوداگاه از مامان خجالت میکشیدم، چشم تو چشم آیدین نمیشدم و خودمو سوای همهی دخترای مدرسه حس میکردم. تنم همون تن بود و روحیاتم همون روحیات… اما فرق کرده بودم. روزی مرجان به گوشهای کشیدتم و گفت: از این ور و اون ور حرفای دخترا رو شنیدم. دلم برات میسوزه. گند نزن به زندگیت ایلای. اونی که دوستت داشته باشه تا آخرش بات میمونه. اما بیاهمیت از کنارش گذر کردم. من فرق داشتم. من با تک به تک بچههای این مدرسه و اون مدرسه و مدرسههای دیگه فرق داشتم. من خانوم کیا بودم… ناخوداگاه پاهام با قدرت بیشتری قدم بر میداشت، سرم بالاتر رفته بود و
سینهام پرتر… حس یه تکیه گاه امن داشتم، کسی که هرگز از بابا نگرفتم. یه پشت امن، یه تضمین، گارانتی! کیا گارانتی زندگی من بود. دیگه روال هر بار شده بود. استاد پیچوندن شده بودم. هر بار که خانوادهاش به سفر میرفتن تند تند میرفتم بالا، خانومتر میشدم و باز میومدم پایین… چقدر این پایین اومدن، بعد بالا رفتن سخت بود.. کیا این روزها از سفر دوبیای که قرار بود چند ماه آینده بره حرف میزد اولین سفر خارجی دوستانهاش. بدون خانواده! البته که باید برای رسیدگی به یه سری از کارهای پدرش هم میرفت، ولی خوشحال بود. قول کلی سوغاتی ریز و درشت رو بهم داده بود و من هر روز کمی بیشتر اوج میگرفتم. به ساعت
نگاه کردم. کیا گفته بود ۷ بالا باشم و حالا ۷:۱۰ دقیقه بود. خوب بود. پیامی براش نوشتم: دارم میام، در رو باز بذار. پیام اما نرفت، سند نشد. آنتن ملعون پارکینگ رو به فحش گرفتم. خونه رو شناسایی کرده بودم. کنج دیوار رو به روی آنتن دهی خوبی داشت اما الان بابا دراز به دراز همون جا خوابیده بود و شانسی برای اونجا نشستن نبود. ۱۰ دقیقه هم گذشته بود لابد خودش میفهمید که الانا میرم. حاضر و آماده پلهها رو بالا رفتم. مثل همیشه کفشهام توی دستهام بود تا سر و صدایی نکنم و واحدهای دیگه خبر دار نشن آروم در زدم و در رو… خانوم ایزدی باز کرد! به آنی تنم منقبض شد، سرد شد، کمرم عرق کرد و فکم انگار مثل سنگ شد ...
با رمان بوک همراه باشید و این رمان را بخوانید: رمان بازی
اشتراک گذاری
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید