رمان سرا
دانلود رمان جدید رمان عاشقانه
رمان سرا
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

 

دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر 

ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی

خلاصه رمان ناگفته ها

با تکان هواپیما چشم‌هایم باز شدند. کتاب، بی‌صدا از روی پاهایم لغزید و روی کف هواپیما افتاد. خم شدم که برش دارم، اما دستی قبل از من جلو رفت. [کلوزآپ: دستی کتاب را بلند می‌کند] سرم را بالا آوردم. جوانی با موهای مرتب و لبخندی گرم مقابلم نشسته بود. «کتابت…» گفت و آن را به دستم داد. لبخند زدم. «مرسی…» یاد آوردم وقتی سوار شدم، صندلی کناری خالی بود. من از اولین مسافران بودم و همان لحظه‌ی اول، خوابم برده بود. او، لابد بعدها آمده بود… آرام، بی‌صدا. [کلوزآپ: جلد کتاب در دستان او] به جلد نگاه کرد، مکثی کرد و با لهجه‌ای شیرین و فارسی‌ای غلیظ گفت: «بی تو اما… به چه حالی… من از آن کوچه گذشتم…»

رمان های پیشنهادی:

دانلود رمان سایه صبر

دانلود رمان آتش دل

قسمتی از رمان

صدایش نگران و گوش به زنگ شد. قهوه ایی که شهاب به طرفم تعارف کرد را برداشتم و آهسته تشکر کردم. راستش نازلی با عمران کنتاکت پیدا کردن حالا هم نازی خونه ی منه! تقریبا با فریاد گفت: چی؟ آروم باش محمد! برایم جالب بود که بابک این قدر از این جمله آروم باش” استفاده میکرد. خودش به طور شگفت انگیزی مسلط به خود و آرام بود و همه را هم به آرامش دعوت میکرد. چی شده بابک؟ الان نازی اون جاست؟ گوشی رو بهش بده. گوشی را به طرف من گرفت. _محمد صدایم گرفته و خشن شده بود. نازی چی شده؟ چشمانم را روی هم فشردم تا بلکه کمی آرام شوم و بتوانم او را هم آرام کنم. محمد بیا اما نتوانستم و به گریه افتادم صدای نگران نازی نازی گفتن محمد در تمام پذیرایی خانه ی شهاب پیچید بابک گوشی را از دست من گرفت و اسپیکر آن را خاموش کرد.

و به اتاق خواب شهاب رفت دستانم را جلوی صورتم گرفته بودم و گریه میکردم. چند لحظه بعد برگشت و گوشی را به طرف من گرفت. می تونی حرف بزنی؟ سرم را تکان دادم و سعی کردم تا به خودم مسلط باشم. _محمد….. سرفه ایی کردم و گلویم را صاف کردم. نازی همون جا پیش بابک بمون تا من خودم رو برسونم میام از هست و نیست ساقطش میکنم بی شرف بی وجدان رو. سوالی که از شب قبل ذهنم را به خودش مشغول کرده بود را پرسیدم. تو می دونستی؟ چند ثانیه سکوت کرد. آره عصبانی شدم. او میدانست. دیگر چه کسی میدانست؟ ظاهرا تمام شهر خبر داشتند به جز خودم! چرا بهم نگفتی؟ چرا منو مثل یه تیکه گوشت قربونی گذاشتی دم دست اون؟ _نازی من هم خیلی وقت نیست که فهمیدم. اون هم تازه اتفاقی فهمیدم. چرا نگفتی؟ اصلا کاری ندارم که کی فهمیدی چرا نگفتی؟

مامان پری هم فکر میکرد که عمران بی خیال این موضوع شده. من هیچ وقت فکر نمیکردم بهت نظر داشته باشه همیشه نگران بدرفتاری هاش و کتک هاش بودم نه نظر داشتن فکر میکردم اونقدر از تو بدش میاید که کاری به کارت نداشته با شه. به جون خودت که میدونی خیلی میخوامت اگر سر سوزنی به این موضوع مشکوک بودم محال ممکن بود که ولت کنم برم. من همش نگران این بودم که شما با هم نسازید و دعواتون بشه. از کتک هاش میترسیدم. نتیجه گیری که کردم ساده و واضح بود عمران با دیدن دوباره ی من و بزرگ شدن و شباهت زیاد من به مادرم فیلش یاد هندوستان کرده و فهمیده که میتواند از من استفاده کند مرا جای مادرم بگذارد و زخم های درونیش را التیام ببخشد. با من مردانگی تحقیر شده اش آرام کند و انتقامش را بگیرد. دیدن دوباره ی من باعث به وجود آمدن این حس در عمران شده بود.

و گرنه این همه سال من در خارج بودم و او هیچ وقت حتی حالی از من نمی پرسید. چون به قول محمد من از یادش رفته بودم با دیدن دوباره ی من آتش زیر خاکستر هم روشن شد و مرا سوزاند. به یاد نگاه تحسین آمیزش در فرودگاه افتادم وقتی که مرا برای اولین بار و بعد از نه سال دید. چقدر احمق بودم که فکر میکردم که تحسین او پدرانه است چون به مادرم شبیه شده بودم.
تو از کجا فهمیدی؟ گفتم که اتفاقی مامان پری و مامانم داشتن حرف میزدن من شنیدم. حالا من چی کار کنم؟ گفتم که همون جا بمون تا من بیام مدارکی چیزی همراهت هست؟ نه هیچی تقریبا با فریاد گفت: نه؟ من هم با صدای بلند گفتم: وقتی که داشتم از ترس سکته میکردم و خودم رو به زور از زیر دست و پاهاش نجات دادم توقع داری که چمدون هم بسته باشم و از در زده باشم بیرون؟ چند لحظه سکوت کرد و گفت: _کارت سخته نازی حالا بزار بیام ببینم.

  • اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
با تکان هواپیما چشم‌هایم باز شدند. کتاب، بی‌صدا از روی پاهایم لغزید و روی کف هواپیما افتاد. خم شدم که برش دارم، اما دستی قبل از من جلو رفت. [کلوزآپ: دستی کتاب را بلند می‌کند] سرم را بالا آوردم. جوانی با موهای مرتب و لبخندی گرم مقابلم نشسته بود. «کتابت...» گفت و آن را به دستم داد. لبخند زدم. «مرسی...» یاد آوردم وقتی سوار شدم، صندلی کناری خالی بود. من از اولین مسافران بودم و همان لحظه‌ی اول، خوابم برده بود. او، لابد بعدها آمده بود… آرام، بی‌صدا. [کلوزآپ: جلد کتاب در دستان او] به جلد نگاه کرد، مکثی کرد و با لهجه‌ای شیرین و فارسی‌ای غلیظ گفت: «بی تو اما… به چه حالی… من از آن کوچه گذشتم…»
مشخصات کتاب
  • نام کتاب
    ناگفته ها
  • ژانر
    عاشقانه، اجتماعی
  • نویسنده
    بهاره حسنی
  • ملیت
    ایرانی
  • ویراستار
    رمانسرا
  • صفحات
    1208
لینک های دانلود
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • admin
  • 984 بازدید
  • برچسب ها:
موضوعات
ورود کاربران

کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان سرا " میباشد.