دانلود رمان مست بی گناه pdf از مهین عبدی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
۱۶ ساله شده بودم. در شب جشن تولدی که قرار بود جشن بله برونم باشد و خاله برایم انگشتر نشان بیاورد اما تولدم شده بود و خانوادهی خاله نیامده بودند… یاسین نیامده بود و من مانده بودم با دنیایی از ترس و اضطراب! من مانده بودم با این حال که دیگر دختر قبلی خانه نبودم! اما یاسین برای محرم شدنمان نیامد… نیامد که نیامد… یاسین رفته بود …
روزی برای اینکه محرم یاسین شوم دل دل میکردم و چه شب ها و روزایی که خواب از چشمانم فراری بود برای رهایی از آن اشتباه اما حالا بدون انتظار محرم پسر حاجی میشدم و به زعم آقاجان و مامانم قرار بود راهی خانه بخت شوم اما آنها که خبر نداشتند این امر به حتم محقق میشود! کافیست چند صباح دیگر من را برای معاینه پیش دکتر ببرند و آن وقت…! آن وقت همه چیز دیدنی تر خواهد شد و به گمانم من قیامتی در مقیاس کوچک تر در زندگیام ببینم. هراس و
و همی که از چند روز قبل مهمان قلب کوچکم شده -خیلی خب منم برم لباسامو تن کنم که الاناست پیداشون شه فقط چادرتو تو دستت نچلون که چروکش کنی بذار مرتب دیده بشی. باشهای نه چندان جاندار گفتم و از جا بلند شدم نگاهی به خودم درون آینه انداختم. هیچ شباهتی گویی به همان بادهی چند ماه پیش نداشتم و گویی بزرگتر شده بودم و چهره ام خانومانه تر میخورد تا یک دختر شانزده ساله که امشب مشب قرار بود محرم پسری شود… امشب برای من و
پسر حاجی فرجی صیغه محرمیت خوانده میشد همان صیغه ای که آقاجان از آن نفرت داشت و هیچ دلش به رضا دادن نمیرفت و هیچگاه هم من محرم یاسین نشدم.. نفس عمیقی کشیدم هر بار با یادآوری چنین موضوعاتی زخم دلم بیشتر و بیشتر سر باز میکرد و بیشتر حسرت گذشته را میخوردم اما ثمرش چه بود وقتی کار از کار گذشته و دیگر هیچ چیز به سابق برنمیگشت… عقل میگوید فراموشی دل میگوید انتقام و من در این میان خوب میدانم نه میتوان فراموش کرد …