پست های ویژه
دانلود رمان بهشت pdf از Hani برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
-زود باشید! زود باشید! همینجوری بیکار واینستید ببینم؛ تا ساعت چهار بعد از ظهر این حیاط و باغ پشتی باید آماده شده باشه. یالا بدویید! صدای جیغ جیغ ها و دستور دادنای خاتون از یه طرف، نوری که از سه تا لایه پرده رد میشد و صاف میخورد توی چشمم هم از یه طرف. پوفی کردمو با حرص پتو رو کنار زدم. یه چشمم و باز کردم و اطرافم و یه دور سریع از نظر گذروندم و در همون حال دنبال گوشیم می‌گشتم …
اواسط آبان بود. در حوصله سر برترین و خسته کننده ترین روزهای ممکن بودم. جز کارای شرکت و تجارت های خُرد و کلان که عاشقشون امرد و کلان که عاشقش بودم، هیجان دیگه ای برام نمونده بود. البته گاهی اوقاتم به دانیال کمک می‌کردم و من و به حال و هوای دانشگاه بر میگردوند و بیشتر دلتنگ لندن و دوستانم میشدم. روزها تکراری می گذشت جز امروز، یکم فرق داشت، یه عالمه سخت تر بود. عمارت غرق در سر و
صدا و شلوغی، شب قرار بود مهمونی بزرگی برگزار بشه! مناسبتش جالب بود؛ تولد ۵۰ سالگی پروانه خانوم !! خیلی وقت بود که بهم گیر نداده بودیم و سعی می کردیم عادی رفتار کنیم. البته اینکه فقط سرشام هم دیگه رو می دیدیم هم بی تاثیر نبود. دلم گرفته بود؛ اصلا نمی خواستم تو مراسم حضور داشته باشم اما باید میبودم… از اونجایی که پدری بسیار فرصت طلب داشتم و از هر لحظه به نفع خودش استفاده می‌کرد،
تو این مهمونی از بزرگترین تُجار و سرمایه گذارهای ایران گرفته تا رئیس چند تا بانکی که بابا باهاشون شراکت داشت و کار می کرد، همه رو دعوت کرده بود و من چون جانشینش بودم باید حضور می داشتم! چشام و بستم و دستم و کردم تو کمد و اولین چیزی که لمس کردم، کشیدم بیرون. یه پیرهن دکلته صورتی روشن بود که بالا تنه ی کمی کار شده داشت با دامن حریر ساده با بلندی تا مچ پا. لباس و پوشیدم و …
