دانلود رمان هم دوست هم دشمن pdf از هلیا عسگری برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
روایت مواجهی دو آدمی که هردو درد دیده و زجر کشیدهاند. یکی دست گذاشته روی زانوهایش و ایستاده و یکی، تا زانو فرو رفته در باطلاق درونش. ایندو برای نجات خود از خود، برخلاف تصمیم غرورشان، ناخودآگاه دست به سوی هم دراز می کنند …
“ساغر” حوله پیچیده دور تنم از گوشه ی پنجره، به ماشین پارک شده ی مشکی رنگ نگاه می کردم. یکی از اون مردها از دیشب پشت در خونه ام ایستاده بود و به زور و اصرار من نشست. روی صندلی سفری ای که توی انباری خونه داشتم. دونفر دیگه کنار در ورودی، تمام رفت و آمدهارو بررسی می کردند و چهارچشمی کوچه رو می پاییدند حس امنیت؟ نه نداشتم. هنوز نداشتم کسی که میتونست به راحتی، زنی
بی گناه رو با ماشین زیر بگیره و به سمتش تیراندازی کنه هر کاری از دستش برمی اومد تنم درد میکرد .هنوز. مچم هم. آستین حوله رو بالا زدم و نگاهم خیره شد روی جای کبودی جای پنج انگشت بنفش دور مچم. تمام تنم هنوز از ضربهی افتادنم روی زمین و وزن اون مرد درد می کرد و دستم از جای پنجهی قوی اش که اگر نبود حتما زیر اون ماشین له شده بودم بلند شدم باید تا یک ساعت دیگه سرکارم میبودم
آماده که شدم و در رو باز کردم مرد از روی صندلی بلند شد. «سلام خانم» «سلام صبح بخیر» «صبح بخیر. جایی تشریف میبرید؟» «باید برم سرکار» «شمام میخواید دنبالم بیاید؟» «طبق دستور آقا…» نفس بیرون دادم. «من دیشب نتونستم درست بخوابم کارمم طول میکشه، اونجام جا پارک نیست و ماشین منم گنده اس اگر شمام قراره دنبال من بیاید پس با یه ماشین بریم بهتره. نیست؟» سری تکون داد. _بله خانم …