دانلود رمان غبار الماس pdf از شادی موسوی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
من نوهی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل هم قرار داد. او نباید می فهمید رزا دختر اوست، اما شباهت دخترم با او غیر قابل انکار است! دختر چهار ساله ام دل و دین پدرش را برد و قلبش را تسخیر کرد! محمد فرهمند! شاید دل دخترم را برده باشد اما من هرگز دیگر به او شانس دوباره ای نخواهم داد! این عشق را خودم با دست خودم به خاک سپردم.
کمربند حوله را سفت می کنم و به تاج تخت تکیه می دهم و تماس برقرار می شود: -دخترک مامان؟ دوربین روی صورت بغ کرده اش ثابت می شود و دلم برایش ضعف می رود ! -آخ من مردم برای لبای جمع شدش دختر من چشه؟ انگشتان کوچکش را روی چشمانش می مالد و با همان لب های پف کرده اش دل می برد: ماپری (مامان پری) بلد نیست منو خوب حمون تونه، (حموم کنه) تو بیا ببلم (ببرم) حمون…
مامان پشت چشمی برایش نازک می کند و چون هیچ وقت دلش نمی آید که از گل نازک تر به او بگوید رو به من می گوید: -بی چشم و رویی هاشم به اون بی صفت کشیده دیگه… یک ساعت براش قر دادم تو حموم برگشته به من میگه ماپری تو مثل مامانم لبند نیستی! لوندو کی یاد این بچه داده دیگه؟ لبم را می گزم و خوب می دانم که بخاطر ندیدنم بهانه گیر شده و طاقت مادرم را طاق کرده است.
-نمی دونم حتما از بچه ها تو مهد یاد گرفته. دخترم این وقت شب باید خوابیده باشه ها… با اخم های در همش دلم را می لرزاند. این حد از شباهتش به پدرش هربار خنجری در دلم می چرخاند و به جایش خون نمی جهد فقط نفرت غل می زند. نفرت از اویی که خودش رفت و یادگارش همیشه با چهره ای که با او مو نمی زد با رفتارهایی که عینا شبیه او بود یادش را زنده می کرد. خودش نبود و ذکر نامش…