دانلود رمان بامداد خمار pdf از فتانه حاج سیدجوادی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
سودابه، دختری تحصیلکرده و از خانوادهای مرفه، تصمیم دارد با مردی ازدواج کند که از نظر اجتماعی و خانوادگی هیچ سنخیتی با او ندارد. تصمیمی که آرامش خانواده را به هم میریزد. مادر سودابه برای جلوگیری از این ازدواج، از خواهرش محبوبه، زنی با تجربهای تلخ از عشق و جدایی، میخواهد که سودابه را از این مسیر منصرف کند. اما در دل این پندها و گذشتههای ناگفته، رازهایی پنهان شده که ماجرا را پیچیدهتر میکند…
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان سیگار شکلاتی
دانلود رمان توسکا
قسمتی از رمان
مادر رحیم شادمانه می خندید و نقل به دهان می گذاشت. بعد رحیم آمد و من دیگر غیر از او هیچ چیز ندیدم. همان چشمان درشت، پوست تیره و همان لبخند شیطنت بار. اشتباه کرده بودم، با کت و شلوار خواستنی تر هم شده بود. دایه دستش را گرفت و آورد و کنار من نشست. دست در جیب کرد. یک جفت گوشواره طلا بیرون آورد و کف دست من گذاشت. بعد مادرش جلو آمد. یک النگوی طلا به دستم کرد و باز مرا بوسید. انگشتر جواهر نشانی در کار نبود که برق آن چشم همه را خیره کند. در عوض من خیره به برق چشمان او نگاه می کردم. هیچ عروسی در دنیا دل گرفته تر و خوشبخت تر از من نبود. مخصوصا وقتی که با دست محکم مردانه اش دست کوچک و نرم مرا گرفت و گفت آخر زن خودم شدی و باز همان لبخند شیطنت آمیز
لب هایش را از هم گشود و دندان های ردیف مروارید گونه اش را به نمایش گذاشت. خواهر بزرگ ترم که با اندوه و یاس در آستانه در اتاق ایستاده بود و با دلی گرفته تماشا می کرد جلو آمد. یک جفت النگوی پت و پهن به دستم کرد. یک کلام با رحیم صحبت نکرد. شک داشتم که حتی نیم نگاهی هم به چهره او افکنده باشد. نمی دانستم آیا اگر او را در خیابان ببیند باز می شناسد یا نه؟ سکوتی برقرار شد. مادر رحیم برای شکستن آن سکوت تلخ هل کشید و هلهله کرد. دایه یک سینی برداشت و ضرب گرفت. مادر رحیم و دده خانم و خجسته دست می زدند. پدرم با مشت به در کوفت. انگار که به قلب من می کوبد. به صدای بلند و خشنی گفت چه خبرته؟ صدایت را سرت انداخته ای دایه خانم؟
دایه از این سو با رنجش آشکاری گفت وا، آقا خوب دخترمان دارد عروس می شود. شادی می کنیم دیگر. شگون دارد -پدرم آمرانه فریاد زد دنبک را بده دستشان ببرند خانه شان تا کله سحر هر قدر می خواهند بزنند. این جا این سر و صداها را راه نینداز دایه سرخورده و دلخور سینی را زمین گذاشت. دیگر نمی دانستیم چه باید بکنیم. خواهر بزرگم رفت و برگشت و پیغام آورد. محبوب، بیا آقا جان با تو کار دارند -فقط با من. رحیم گویی وجود نداشت. از جا بلند شدم و وارد پنجدری شدم و در را پشت سرم بستم. پدرم روی یک مبل افتاده بود. سر را بر پشتی مبل نهاده، پاها را تا وسط اتاق دراز کرده بود. مچ پای راستش روی مچ پای چپ قرار داشت. نه تنها تکمه کتش باز بود، بلکه نیمی از تکمه های بالای جلیقه و یقه پیراهنش نیز گشوده بود.
مثل این که احساس تنگی نفس می کرد. هرگز او را این قدر آشفته حال و نا مرتب ندیده بودم. دست ها را بی حس و حال روی دسته مبل نهاده و مچ دست هایش را از دسته مبل رو به پایین آویزان بود. رنگ به صورت نداشت و به سقف خیره بود. جواهری را از چنگش به یغما برده بودند. مادرم در لبه پنجره نشسته و به شیشه های رنگین ارسی تکیه داده بود. انگار او نیز جان در بدن نداشت. حتی چادر نیز بر سر نیفکنده بود. با پیراهن گلدار آن جا نشسته بود و دست ها را سست و بی جان بر زانو انداخته بود. مرا که دید برخاست و جلو آمد. یک انگشنر الماس نسبتا درشت پیش آورد و در دست من گذاشت. نگفت مبارک باشد. گفت این را از من یادگاری داشته باش و اشکریزان از در اتاق خارج شد. پدرم مدتی ساکت ماند.