دانلود رمان مادمازل pdf از م.مطلق برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
“دانیار: فکرشو بکن… توی ایستگاه اتوبوس، وسطای فصل سرد بهمن، کتاب کیمیاگر توی دستت و یک ساعت منتظر اتوبوس وایساده باشی… یکی رو ببینی که این همه شباهت رو با تو داره.. یک، دو، سه ! عاشق شدی!! ” “شهروز: فکر می کردم زن ها خیلی کارایی برای زندگی دارن! مادرم که مرد… فهمیدم زن ها وسیله نیستن.. خودشون یه زندگین.. باید براش وسیله تهیه بشه” “ماریا: اره! من ته ته عمق نگاهم مارک لباسه توه… ساختار من اینه.. به چشم یه جسم چندشناک نگاهت میکنم.. عمق نگاهم اینه.. ولی کی عمق دلمو میبینه؟”(مادمازل یعنی تنهایی)
هر چی بیشتر می گذشت احساس سردرگمی بیشتری می کردم . محمد و کسری رو کمتر می دیدم. احساس می کردم این وسط خیلی داره در حق من ظلم میشه. اگه پسر بزرگ نبود واقعا اینا منو اینی هم که حساب میکنن حساب نمی کردن! کلید یکی از اتاق ها رو تصادفی برداشتم برم یکم استراحت کنم.درد شونه ام کلافه م کرده بود و سردرد بدی کرده بودم. سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه ی سوم. اتاق ۳۰۲ رو رفتم سمتش. کارت رو جلوش گرفتم و
بازش کردم. کلید رو توی جاش گذاشتم که چراغ ها روشن شد. کفش هام رو در اوردم و مقنعه ام رو در اوردم. موهای حالت دار مش کرده ام مثل موهای ادیسون شد. برق گرفتتش. صورت ساده ای داشتم. گونه هام کمی کک داشت و دماغم قوز دار بود ولی نه زیاد. کنار لبم سرخ بود از جای زخم و وقتی می خندیدم معلوم میشد جاش! چشمام هم قهوه ای بود. بعد از اینکه کامل صورتم رو بررسی کردم روی تخت افتادم. داشتم به وضعیت فعلیه خودم
فکر می کردم که صدای چرخش در به گوشم خورد. یا جبران خلیل جبران! یعنی کی میتونه باشه؟ سریع مقنعه ام رو از روی مبل در اوردم و کارت رو برداشتم و به سمت حموم رفتم. حموم شیشه هاش دودی بود خوشبختانه ولی دعا دعا می کردم که محمد یا کسری باشن نه این مومنی ها. از شانس گند من مانی اومده بود تو اتاق و سرخوش واسه خودش سوت میزد. از توی یخچال یه رانی برداشت و درشو باز کرد . یک دفعه دیدم…