پست های ویژه
دانلود رمان با اینکه می‌دانی نمی‌مانی pdf از نسربن جمال پور برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
قصه دختری محجوب که خلاف همه عقایدش عاشق و دلداده پسری که در همسایگی انها زندگی میکنه میشه اما این علاقه ممنوعست چون همه از دخترمون انتظار دارن که عشقشو مثل برادرش ببینه اما دل که این چیزا رو متوجه نمیشه و اون عاشق و دلداده تر میشه اما مجبوره سکوت کنه غافل از اینکه این راز رو اون کسی که نباید میفهمه….
چادر را از کیفش در آورد و بر سر انداخت. مقنعه ی گشادش را هم جلوتر کشید و آهسته و سنگین به سمت جلو قدم برداشت. دوباره مجبور بود خیلی زودتر پیاده شود تا پنهان بماند از هر نگاه پرسشگری! هر چند قدمی که برمیداشت، یکبار آهسته برمیگشت و نیم نگاهی به پشت سر می انداخت. به پیچ کوچه که رسید، قبل از خودش، نگاهش ورود کرد به داخل کوچه! هیچ کس نبود. پرنده هم پر نمیزد حتی از منور خانم هم خبری نبود و این از موارد نادر بود!
نمیدانست یک امروز را مهمان دارد و مجبور به خانه نشینی! قدم هایش را کمی بلندتر برداشت تا زودتر برسد به خانه. در خانه ی ته کوچه باز بود و عزیز در حال پهن کردن لباس های دانیال روی طناب. خانه ی خودشان هم سمت راست آنها بود و از قضا در آن هم باز! عزیز متوجهش نشد اما او صدایش را کمی از حنجره آزاد کرد و با محبت گفت: عزیزجون سلام خسته نباشی! لبش خندید، لازم به بیرون آمدن نبود. این دختر همیشه همین طور بود.
مثل خواهر و برادرش. هرکجا هرکسی از اهل کوچه را میدیدند، بلند بالا سلامش می دادند و احوال می پرسیدند. سایه را نمی دید ولی از همان جا که ایستاده بود، گفت: سلام به روی قشنگت مادر! خداقوت عزیزم. بیا خونه!قربونت برم عزیز. همینجوریش هم کلی دیر کردم. با اجازه؟ خدانکنه عزیزم. برو به سلامت دخترم! در را بیش از پیش باز کرد و وارد شد. ناخودآگاه چادر را جلوتر کشید و پله ها را بالا رفت. یاالله صابخونه! ما اومدیم! در ورودی را هم بست و…
