دانلود رمان ابرها نگاه میکنند pdf از مهسا زهیری برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
مرسده در کودکی پدرش رو از دست داده، زیادی سر به هواست، دانشگاهش رو به سختی تموم کرده و به نظر دیگران استعدادی به جز خوشگلی نداره؛ اما از اینکه زندگیش به بطالت می گذره و کسی قبولش نداره، ناراضیه. در تلاش برای تغییر دادن خودش و زندگیش، پاش به شهر کوچیکی باز میشه که نه تا به حال دیده و نه هیچکدوم از آدم هاش رو می شناسه.با مردم این شهر هم تضاد فرهنگی بالایی داره. در چنین شرایطی، کم کم پرده از رازهای خانوادگی برداشته میشه ومرسده عشق تصادفیش رو پیدا میکنه.
یه نگاه به دشت های سبز و زرد می نداختم و یه نگاه به صندلی های جلوی ماشین. به دو پسر جوونی که یکی پشت فرمون بود و اون یکی روی صندلی شاگرد. از وقتی من سوار سمند نقره ای شده بودم، با هم حرف نزده بودند. راننده، دوس ت پسره بود. گاهی بهش لبخند دندون نما می زد که کفرش رو در می آورد. صبح دوباره با مامان حرف زده بودم. فاطمه خانوم خیلی برای صبحونه تدارک دیده بود . پسره خورد؛ ولی من نتونستم.
هم بوی لبنیات محلی حالم رو بد می کرد و هم استرس بابابزرگ رو داشتم. پاهام کمی بهتر شده بود؛ ولی کمرم همچنان خشک و دردناک بود. راننده سکوت ماشین رو شکست: آبجی نمی خوری؟ -بله؟ لحظه ای سر چرخوند و به لقمه های توی دستم نگاه کرد. یکی، نون و پنیر و یک ی دیگه، نون و کره و مربا. فاطمه خانم نایلون پیچ کرده و به زور دستم داده بود. رو به راننده گفتم: نه. دوست ندارم. – چرا؟ – یه کم… بوی گوسفند میده. – پنیره دیگه آبجی.
بوی زرافه بده؟ می خندید. می خواست فضای ناجور بینمون رو بهتر کنه. جادوی عصر مبهم دیروز تموم شده بود و من و پسره، برگشته بودیم به برخوردها و حرف های خشک اول آشنایی. لقمه رو سمت راننده نگه داشتم.از دستم گرفت و نیشخند دیگه ای به پسره زد. با یه دست، مشغول باز کردن نایلون شد و با دست دیگه، فرمون رو نگه داشت. پرسیدم: خونه ی بابابزرگ من رو بلدید؟ -تو میانرود فقط شیش هفت تا عمارت هست. یکیش هم مال رجبزاده هاست…