پست های ویژه
دانلود رمان هم اتاقی pdf از امیر فرهی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
این داستان، کاملاً آرمانى است و تمام موضوعات از ذهن مؤلف نشات گرفته است و مطمئنن هرگونه شباهت اسمى و مکانى کاملا تصادفى بوده و واقعى نیستند!. این داستان مثل خیلى از داستان هاى دیگه، عشق دارد… خنده دارد… گریه دارد و پر از تجربه است، تجربه هایى که به دردمان مى خورد تا مسیر زندگیمان را درست هدایت کنیم…
لیوان یک بار مصرف که حالا خالى از آب پرتقال شده بود در دست هاى عسل مچاله مى شد و سروصداى گوش خراشى تولید مى کرد که با ضربه اى از سوى دلسا به سکوت رسید. آن دو نفر بر سر یک میز شیشه اى گرد متعلق به یک بوفه ى آب میوه فروشى واقع درگوشه ى دنجى از مرکز خرید، نشسته بودند. دلسا درحالى که جرعه اى از آب میوه اش را در دهان به سختى قورت مى داد، بارى دیگر به تمامى پاکت هاى خریدش نگاه انداخت و پراضطراب
گفت: «چیزى از قلم ننداخته باشیم» _ وایى دلسا تو چقدر عجولى… اصلا تو که هنوز جنسیت بچه ات مشخص نیست چرا اومدى سیسمونى بگیرى؟! _ باشه عزیزم چند دست رخت و لباس که دیگه جنسیت نمیخواد، آدم ذوق داره… تا مادرنشى نمى فهمى چه میگم. _ اوووو… همچین شلوغش کردى هرکى ندونه فکر می کنه بچه ات بیست سالشه، هنوز دوساعت نیست فهمیدى حامله اى! بعدشم بذار سیسمونى ات را ننه بابات واسه ات بگیرند،
بابات که خیلى پولداره و دست و دلبازه، حتماً تو این مدتم ثروتش هفتاد هشتاد برابر شده. دلسا با لودگى رویش را از عسل گرفت و چشمانش را بست و شمرده شمرده گفت: «اولا باید بگم، چه یه لحظه چه صدسال، من دیگه یه مادرم پس باید جز بچه ام به چیز دیگه اى فکرنکنم. دومم، تو باز پشت سر پدرم حرف زدى؟ پدر خودت هم پولداره ها! »_ ناراحت شدى؟ انشاالله تو این مدت ثروت پدرت از بین رفته باشه! امیدوارم به حق این سوى چراغ…
