دانلود رمان مسجون pdf از ص.مرادی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه رمان مسجون
یاس ادیب برای حفظ بزرگترین راز زندگیاش، ناچار به ازدواجی اجباری با پاشا زرین تن میدهد. اما در همان نخستین شب زندگی مشترک، با چهرهای متفاوت و تمایلات نگرانکننده از سوی پاشا روبهرو میشود؛ مردی که به نظر میرسد در آزار عاطفی و رفتاری نسبت به همسرانش لذتی پنهان میبرد… سرنوشت یاس از اینجا به بعد، مسیری پیشبینیناپذیر و پرچالش را آغاز میکند.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان نبض عاشقی
دانلود رمان سیگار شکلاتی
قسمتی از رمان
اگه نتونی به هیچکس بگی داره چه بلایی به سرت میاد و ناخواسته یک گناه؛ مکرر به تو تحمیل بشه چیکار می کنی؟ از اون نفرت و جنایتی که در حق تو شده چطور فرار میکنی؟ من چاره ی دیگه ای نداشتم یا باید پرده از این راز بر میداشتم و نابود شدن خانواده ام رو به چشم می دیدم یا باید سکوت میکردم و دور می شدم؛ خیلی دور اونقدر که نبینمش. گوش هایم کیپ شدند مغزم هوشیاری اش را از دست داد اعضای بدنم به ناگاه بی حس شدند و نمی دانم تداوم این حالت چقدر بود اما به محض این که از عالم مرگ خارج شدم و خواستم تکان بخورم به وضوح ساییده شدن استخوان هایم را بر روی یکدیگر احساس کردم زنده بودم هوشیار بودم؛ میدانستم چه اتفاقی رخ داده اما استخوان هایی که به خوبی خرد شدن آنها را حس می کردم وحشت غیرقابل وصفی به جانم انداخته بود؛ آنقدر که بی وقفه شروع به جیغ کشیدن کردم.
قفسه ی سینه ام میسوخت نفس کشیدن برایم سخت سوخت، نفس کمین بود؛ اما ترسان و پی در پی جیغ میکشیدم. برایم مهم نبود سوزش قفسه ی سینه و نفس تنگی ام شدت میگیرد؛ من فقط آن لحظه ها نمی خواستم باور کنم که تا مرگ فاصله ای ندارم. یک نفر باید میآمد و مرا بلند می کرد؛ باید خم می شد و لباس هایم را می تکاند. سرانگشتانم میسوختند اما برای چرخیدن باید دستم را میان گلهای نرم و نمناک فرو می بردم تکان که خوردم صدای خرد شدن استخوان هایم را شنیدم. جیغ هایم اوج گرفتند و به گریه افتادم دیگر نتوانستم کوچک ترین تکانی بخورم درد به آنی در سراسر بدنم منتشر میشد و استخوان هایم معلق مانده بودند انگار به هیچ جا وصل نبودند! جیغ کشیدم و اشک ریختم کمک… کمکم کنید. صدای همهمه ی اطرافم باعث شد مردمک هایم در حدقه بچرخند.
اکثر همسایه ها در اطرافم ایستاده بودند و صدای زنی که جلو آمد از عصب های شنوایی ام عبور کرد و ثانیه ای بعد همه ی کلماتش درون سرم شناور ماند. من صدای جیغ و داد شنیدم؛ کاش رفته بودم نمی دونستم این جوری میشه انگار با همان جمله ها مغز نیمه هوشیارم بالاخره توانست بهتر عمق فاجعه را درک کند. وحشت جانم تمامی نداشت. کمکم کنین… یکی بهم کمک کنه بلند شم. همان زن درنگ نکرد؛ نزدیک آمد و خم شد روی بدنی که استخوان هایش لحظه به لحظه بیشتر روی هم می لغزیدند و فاصله می گرفتند برو کنار خانم دست نزن بهش. زن حیران و متعجب کمر راست کرد؛ با تنفر به پاشا که عقب تر ایستاده بود و عصبی با موبایلش حرف می زد نگاه کردم. این که در هر شرایطی به فکر آراسته نگه داشتن استایلش بود و حتی در آن شرایط هم لباس هایش را تعویض کرده بود مرا به مرز جنون رساند.
به حرفش گوش نکنین بهم کمک کنین بلند شم. حالت های صورتش را به خوبی می شناختم؛ کلافه بود و عصبی. تند تند با موبایلش حرف میزد و توجه ای به جیغ های من نداشت یکی بهم کمک کنه نمیتونم تکون بخورم تو رو خدا کمکم کنین به حرف اون گوش ندین. هیچ کس به جیغ هایم گریه هایم و ناله هایم توجه نمی م و ناله هایم توجه نمی کرد. پاشا به محض اینکه به تماسش خاتمه داد جلو آمد و کنار من زانو زد؛ عجیب بود که نگران کثیف شدن شلوارش جیب بود. نفس نفس زنان نگاهش کردم. گلویم می سوخت و دیگر توان جیغ کشیدن نداشتم. دسته ای از موهایم را همراه با نوازشی مشمئزکننده کنار راند و میان سکوت نا به هنگام همسایه ها لب زد: عزیزم این چه کاری بود کردی؟! حالتی داشتم بین هوشیاری و بی هوشی مغزم عملکرد درست و کاملی نداشت.