پست های ویژه
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم…!!!
حاج خانم برگه را توی هوا تکان تکان می دهد. عمران سرخوشانه می خندد اما با دیدن آن برگه در دست حاج خانم خنده اش به آنی جمع می شود. اخم کرده سینه سپر می کند. _ وایسا ببینم حرف حساب شما چیه؟ با این نشون افتخار می خواید چیکار کنید؟ می خواید قابش کنید؟ حاج خانم برگه را توی هوا تکان می دهد: از دوسه نفر پرسیدم با همین برگه… عمران خیز برمی دارد و در ثانیه برگه را از دست زن بیرون می کشد. زن آژیر می کشد و رو
به شوهرش می کند. _ خدا مرگم بده یه کاری کن حاجی! پیرمرد دهان باز نکرده عمران با خونسردی کاغذ را ریز ریز می کند و کنایه میزند. _ واقعاً نمی خوای یه کاری کنی حاجی؟؟ طبل تو خالی شدی؟ بعد خورده های کاغذ را به هوا می فرستد و لبخندش عمق بیشتری می گیرد. جای این تیکه کاغذ دستمال میفرستم که قاب بگیرین ! شما فردا کاچی بفرست واسه دختر تازه عروست مادرزن جان!! حاج بابا نعره می کشد و با گلاویز شدنش با عمران بالأخره
دست ثریا آزاد می شود. با نگاهی مات به همسر قدبلند و چهار شانه و دیوانه اش خیره میماند و در حالی که با دست عرق کرده اش چادر را تا روی چشمش پایین می کشد مهار اشک را رها می کند. کلمه کاچی در سرش زنگ می خورد. هق میزند و مطمئن است این مرد امشب ابدأ به او رحم نخواهد کرد… صدای جیغ مادرش در گوشش پیچید. ثریا ! بیا شوهرتو جمع کن… یک نفر را می خواست که بیاید و خودش را جمع و جور کند. دل مادرش زیادی خوش بود…
