پست های ویژه
دانلود رمان دنیا را به پایت خواهم ریخت pdf از چیکسای برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
مارال بزرگ شده پرورشگاه است. او با حمید رضا یکی از پسرهای پرورشگاه ازدواجی عاشقانه دارد ولی به علت رخ دادن یکسری حوادت حمید رضا مفقود می شود و مارال می ماند با دنیای از مشکالات که یک تنه با آنها مبارزه می کند… بعد از سال ها حمید رضا در برابر مارال قرار می گیرد ولی خیلی چیزها عوض شده است و خیلی حرف ها در میان است که باید از آنها پرده برداری شود…
همانشب بچه ها را برای دعای توسل به حرم بردند. من و چند دختر دیگر به دلیل عذر شرعی که داشتیم، به همراه خانم نوذری یکی از مسئولین در صحن حیاط نشستیم و بقیه به داخل رفتند. مینا هم به خاطر من به داخل نرفت. هردو لبه فرش نشسته بودیم و مردم هم از کنار ما رد می شدند. تازه دعا شروع شده بود که خانم نوذری چادرش را کشید جلوی صورتش و بعد از چند لحظه شانه هایش شروع به لرزیدن کرد. رو به مینا کردم و گفتم: این
چش شد؟ گفت: ولش کن. دلش پره. -یعنی از دل ما پرتر هم هست؟ به هر حال هرکسی واسه خودش غمی داره. تو حال خودت باش. در همان موقع بود که چشمم به حمیدرضا افتاد. در حالی که با انگشت نشانش می دادم رو به مینا کردم و گفتم: اِاِاِ. من این پسره رو تو پارک دیدم. اسمش حمید رضاست. حمیدرضا با شنیدن اسمش به طرف من برگشت و نگاه شیطنت باری به من کرد که ته دلم لرزید. مینا که دید اوضاع خرابه زود دست من را
گرفت و چادرم را روی صورتم کشید و گفت: بیصدا باش میخوای سرمونو امشب ببرن. دیگر حمید رضا را ندیدم. روزها گذشت و من آنقدر خاطره آن روز پارک را برای خودم دوره کرده بودم، که هفته ای ۳ شب خودم را در خواب هایم در پارک ملت می دیدم و چنان خاطره گردش آنجا را برای بقیه تعریف می کردم که اگر کسی آنجا را ندیده بود فکر می کرد ما را به بهشت برده بودند. دوباره دیدمش روز جشن مولودی حضرت محمد (ص) که در تالار وحدت برگزار میشد…
