دانلود رمان داستان ناگفته pdf از کیمیا ذبیحی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
روزی روزگاری، مردی به نام “سایه” (shadow) از جنس دوریل، در اعماق جنگل همراه با همسرِ انسان و فرزندش زندگی می کرد. خوشبختی آن ها دوامی نداشت! صدای اعتراض مردم دهکده ای در همان نزدیکی برخاست، زندگی آنان را به آتش کشید و… و حال؛ سایه برگشته برای انتقام، انتقامِ خونِ خانواده اش و این داستان، گویای زندگیِ پر رمز راز، و ناگفته های روزگارِ سایه است…
به طرف جنگل راه افتادیم.نعره ها و دادهای سایه و جیغ و شیون مردم، دل و روحم رو می خراشید… دست پرتو رو تو دست پریسیما گذاشتم و زمزمه وار گفتم: -شما فرار کنید من میرم سراغ مامان و بابا. -اما پروش… -اما و اگر نداره، میری از روستاهای دیگه کمک میاری… نه میتونیم به تنهایی با این موجود مقابله کنیم و نه می تونیم فرار کنیم. احتیاج به کمک داریم. جون بقیه اهالی به تصمیم تو بستگی داره. یا فرار کنی به سمت روستای
بالایی یا مثل ترسوها تو جنگل پنهون بشی تا هوا روشن بشه… اخم هاش رو در هم کشید و با تلخی و ناراحتی گفت: هر چی باشه، خواهر بزرگتر خودتم بانوی شجاع! دستش رو روی گونه ام کشید، صداش کمی میلرزید. -تا با کمک برگردم مراقب خودت و بقیه باشی. تو پرتو رو به من سپردی و من همه ی اهالی رو تا برگشتنم به تو می سپرم. -این مسئولیت یکم سنگینه ولی قبولش میکنم! چشمکی زدم و گونه اش رو بوسیدم. روی زانوهام نشستم
و پرتو رو به آغوش کشیدم و با مهربونی گفتم: -مراقب خودت باش خواهر کوچیکه. اشک هاش رو با کف دستش پاک کرد و بینی اش رو بالا کشید. -دوستت دارم اجی. به مامان بابا هم بگو دوستشون دارم، وقت نشد خودم بگم بهشون!تو آغوشم فشردمش و از هم جدا شدیم. سبد رو تو دستم انداختم و از در پشتی، وارد خونه شدم و سمت در خروجی رو به میدون رفتم. از لای در به فضای بیرون نگاه کردم. همه ی مردا خونین و زخمی، روی زمین ولو شده بودن…