دانلود رمان ساهی pdf از کیمیا ذبیحی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
چه حسی بهت دست میده اگه یه روز از خواب بیدار شی و هیچ چیز و هیچکس دور و برت رو نشناسی؟ باید حال عجیبی باشه نه؟ یکی ادعا کنه پدرته.. یکی بگه مادرته! اون روز به سر شه و بخوابی. فردا که بیدار میشی باز هم کسی رو نشناسی! حس و حال دیوونه کننده ایه! میخوام از دختری بگم که دقیقا همین حال رو داره. میگن اون دیوونه ست. اما من اسمش رو گذاشتم شیفته! کسی میتونه سر از گذشته ی مبهمش دربیاره؟ یا… کسی هم کمکش میکنه؟…
ماشین رو روشن کرد و به راه انداخت. طول کشیده بود تا راه بیمارستان به خونه شون رو یاد بگیره. اگر این غرزدن های جلال و دیرکردن هاش نبود نمی تونست خودش رو اینقدر زود برسونه! رسید و از ماشین پیاده شد،همونجا دم در پارک کرد و داخل حیاط شد. یه حیاط نسبتا بزرگ با درختای سبز و گل های سرخ. بعد چند سال که برگشته بود، اولین صحنه ای که باهاش مواجه و عاشقش شد، همین حیاط سرخ بود. مادرش این اسم رو براش انتخاب کرده بود!
داخل خونه شد و کتش رو درآورد و آویزون رخت آویز دم در کرد. با صدای رسایی، مادرش رو مورد خطاب قرار داد: -مامان… مامان جان کجایی؟ لحن و صدای دلنشین مادرش، نوازشگر روحش بود. بعد این چند سال دوری حتی یه لحظه هم نمی خواست دور از مادرش سر کنه. سودابه اومد پایین و با لبخند، دردونه اش رو در آغوش کشید. سودابه خانوم مسنی بود، حدود پنجاه و هشت ساله میشد. چهارده سالگی ازدواج کرده بود و پسرش بعد از چند سال
زندگی بدنیا اومده بود. مادر شوهرش می خواست سرش هوو بیاره که با برخورد جدی و پاسخ قاطعانه ی جلال، همسرش، رو به رو شد و بعد از ارسام دیگه صاحب فرزندی نشدن. آرسام رو به اتاقش راهنمایی کردو سریع برگشت پایین تابرای پسرش نوشیدنی بیاره و تشنگی اش رو برطرف کنه هیچ خدمتکار و باغبون و راننده ای در کار نبود. سودابه تو قلمرو خودش هم ارباب بود و هم رعیت. هم سروری می کرد و هم کنیزی! خونه رو خودش تمیز می کرد…