دانلود رمان ساری گلین pdf از کیمیا ذبیحی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
داستانی پر از عشق و هیجان، اجبارهای تلخ و شیرین و ازدواج هایی ناخواسته و اجباری… مرگِ عشق و قاتلی که… دختری از ایلِ شاهسونهای اردبیل، که پس از به قتل رسیدن شوهرش، تن به ازدواجی ناخواسته میده. ازدواج با خان زادهای مغرور که دلش از سنگه و هنوز هم داغدار به قتل رسیدنِ برادرشه… (ساری گلین یعنی عروس مو طلایی)
تن سردش، جسم بی جانم را به آغوش کشید اشک هایم، روی بدن سنگی اش روانه شد. این جسم سرد و سنگی و سفید، تنها چیزی بود که از او، به یادگار داشتم. سنگی شیبدار و یخزده، درست لبه ی پرتگاه… چانه ام را روی ساعدم گذاشتم و به تاریکی نامتناهی ته دره چشم دوختم. به سوز سرمای وحشتناکی که از آنجا می آمد و صداهای ناله واری که به گوش می رسید چشم دوختم و اشک ریختم. یاد دو ماه و نیم پیش افتادم و لب گزیدم… دوماه و نیم
پیش، در چنین گرگ و میشی بود که دیدمش… آری، دیده بودمش، به کمک آن فانوس کوچک و یایلق زرد رنگم بود که توانستم ببینمش.. چشمانم را چرخاندم و نگاهم به فانوس کنار سنگ سرد افتاد. همان فانوسی که نمی دانم چندوقت بود اما… روشن نگه داشته بودمش به امید اینکه شاید این نور، چراغی باشد برای بر گشتنش. برای دوباره دیدنش! خم شدم و فانوس را برداشتم. بالا آوردمش و درحالی که به سمت پرتگاه خم میشدم، نگاه تبدار و
نمناکم را از پشت شیشه ی فانوس، به غیبت سی و شش روزه ی هورتاش گره زدم. به همان غیبت تاریک و بدون بازگشتش… از پشت همین شیشه، به مرگ هورتاش نگاه کردم و هق زدم… سی و شش روز بود که نمی دیدمش. سی و شش روز بود که سراغم را نمی گرفت! و آن طلوع، هفتمین طلوع غیبتش بود… دستانم لرزیدند. نمی دانم از سردی هوا بود یا غصه ی دلم، که تمام بدنم سست شده بود. همان فانوسی که امید بازگشت هورتاشم بود…