دانلود رمان برف جنوب pdf از زهرا بهاروند برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
همه چیز از روزی شروع میشود که لنایِ سیزده ساله، به خانه میآید و مادرش را غرق در خون میبیند! آلت قتاله اما در دست کسی است که لنا به او میگوید “پدر!” قصه از یک قتل خانوادگی شروع میشود و امتداد آن میرسد به عمارت حاج راشد فلاح که دیوارهایش بوی خون میدهند و زندگیِ سرایداری، کنار کسانی که همخون لنا هستند و در عین حال، دور و غریباند….
دخترک، چقدر شبیه آدم های خوشبخت بود. به خانه که رسیدند، وقتی مطمئن شد مهناز روی تختش دراز کشیده و قرار نیست بلند شود و شروع کند به کار کردن،لباس هایش را عوض کرد و رهسپار شد به سمت عمارت. از مسیر شنی گذشت. نگاهش را چرخ داد توی باغ و با دیدن ماشین بهمن که زیر سایه بان پارک شده بود، تعجب کرد. انتظار داشت این وقت از روز، سرش گرم باشد به کارخانه وکارهایش. بیخیال حضور بی وقت بهمن، شالش را پشت
گوش زد و از دو پله ی ورودی عمارت بالا رفت. در را به عقب هل داد. صدایی نمی آمد. انگار که گرد سکوت پاشیده باشند به جای جای آن خانه ی درندشت. مسیرش را کج کرد به سمت آشپزخانه. وارد شد و مستقیم به سمت یخچال رفت. مدتی میشد که وظایف مهناز افتاده بود روی دوش او. آشپزی، حواسی جمع برای باغ. مهناز تا وقتی که حالش خوب بود، تمام کارهای عمارت به این وسعت و باغ را، تک و تنها مدیریت می کرد. گاهی لنا فکر می کرد
به خاطر همین حجم عمیق کار است که اواسط پنجاه سالگی، بیماری گریبانش را گرفت. گریبانشان را ! غذا پخت؛ مثل تمام دو ماه گذشته و طبق سفارشات مهناز. مهشید، به فلفل حساسیت داشت؛ پس نباید توی سوپ پیش غذایشان فلفل سیاه می ریخت. ستاره ، عادت داشت برنج را شفته بخورد. بهمن توی رژیمش بروکلی داشت، باید آن را کنار ذرت برایش می پخت. حاج فلاح خورش قیمه را بدون لپه میخورد. عرفان خان هم به خاطر دیابتش…