دانلود رمان مثل قهوه تلخ تلخ pdf از Lord Of Fear برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
مرد از فشار زندگی پشت ماشین نشسته بود و بی هدف رانندگی می کرد و ناسزا بار آن زندگی بی در و پیکر می کرد. حال اسفناکی داشت، چشمانش گویی جایی را نمی دید که دختر دست فروش کنار خیابان را زیر کرد. گویی تازه به خود آمده بود که دختر را تا بیمارستان رساند و داستان از حوالی صورت همان طفل معصوم شروع شد…
نیم ساعته که توی کوچه منتظرم آماده بشه،همیشه همین وضعه، معلوم نیست چی کار میکنه که اینقدر لفتش میده.. با دستام روی فرمون ضرب میگیرم، که دره ماشین باز میشه،و ترانه روی صندلی عقب میشینه، بغض گلومو میگیره و با خودم میگم: “یعنی این قدر از هم دور شدیم و خودم نفهمیدم؟ چرا؟ ” از توی آیینه جلوی ماشین بهش نگاه میکنم، از پنجره به بیرون زل زده، نگاه تلخش پشت آرایش غلیظش گم شده،
به همه چیز سرد نگاه میکنه و پوزخند میزنه، سرش رو به سمت چپ صندلی عقب برمیگردونه و شاخه گل های قرمز رنگ رز رو میبینه، نمیدونم توی سرش چی میگذره و با دیدن اون گلا چه فکری میکنه… با این حال دلمم نمیخواد، چیزی رو براش توضیح بدم تا مبادا دوباره دعوامون بشه، این قدر چنین چیزایی تو زندگیمون تکرار شده که هیچ کدوممون تمایلی به شروع یه پرسش یا یه توضیح رو نداریم،
بازم بهش خیره میشم، اون ماته گلای سرخه و من هم ماته لباسایی که تو تنشه… در حالی که به مانتوی جیغ بنفشش خیره شدم، با کلید ماشین رو روشن میکنم و به سمته خونه ی مردی میرونم که ادعا میکنه میتونه دوباره این همه فاصله ی بین ما رو جبران کنه! رنگ روسریت… لباس هایی که بر تن داری… حتی آرایش صورتت… هیچ کدام نمی ازاردم مگر آن روز که بدانم روح پشت جسمت را به آنها فروخته ای همسرم!