دانلود رمان اینجا پایان پریشانی هاست pdf از فاطمه سلیمانی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
اینجا پایان پریشانیهاییست که روزی آغاز دردم بود. برای بودنت، یک لحظه هم بیگدار به آب نزدم… من تمام جانم را به آب زدم! غرق شدم و تا ژرف سقوط کردم. دلدادهی این قصه نمیدانم، من بودم یا تو… شاید هم هر دویمان! بودنت را مدیان همان، سقوط هستم… شاید جایی که نباید، پریشانیهایم، پایان یافت!
سرش را بر روی شانه ی آرکا قرار می دهد که دست او بر روی بازویش می نشیند. غروب آفتاب را نظاره می کنند. پرنده ی ذهنش پر میزند و به گذشته سفر می کند. صدای موج دریاهای شمال ایران در گوشش بانگ می کوبد. بعد هم صدای گیتاری که در دستان مردانه و زیبای کیاداد، نواخته می شد. چرا آن روزها زود تمام شد؟! چشم میبندد. اینبار نوای آهنگ های پراحساسی که در کنار او می خواند در ذهنش می پیچد. هنوز هم نمی تواند این
افکار را فراری بدهد. نجلا همیشه از اینکه کم حرف بود، عاصی و نگران بود. اما او نمی دانست که یکتایش از دل و عقلی که به یغما رفته لب فرو بسته است. از احساسی که تمام جانش را به بند کشیده بود و کاری جز سکوت نمی توانست بکند. در آن قبیله ی لعنتی، عاشقی جرم بود. عشق چوبه ی دار برای یک قاتل جانی بود و هیچ کس از اعضای آن خانواده سمت آن نمی توانستند بروند. انگار کلمه ی عشق زهر بود و همگی از اینکه به جانشان
ریخته شود، ترس داشتند. آنقدر فکر می کند که شب از راه می رسد و چادر سیاه بر روی آسمان پهن می شود. چراغ های دور رود فریزر روشن می شوند و جوان ها از هر طرف به رفت و آمد مشغول اند نگاه جنگلی یکتا به رستوران آرکا می رسد. دلش استیک می خواهد. کمی فاصله می گیرد و خیره به چشمان او به حرف می آید. -آرکا، به شف موسیو بگو برام استیک درست کنه. منم برم خونه، یکم استراحت کنم، میام پیشت! آرکا سری تکان می دهد و…