دانلود رمان مهیل pdf از صبا ترک
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، معمایی
از همان روزهای آغاز بلوغ، حس خوبی به او نداشتم. نگاهش همیشه دنبال من بود، پر از قضاوت و کنترل، و تذکراتش فقط به رفتار و ظاهر من ختم میشد. حس میکردم زیر ذرهبینم. اما وقتی فهمیدم اسلحه دارد، همهچیز رنگ دیگری گرفت. آن زخمهای عمیق روی صورتش، پوست آفتابسوخته و نگاه سرد و سنگینش، او را از مردی ناپسند به موجودی ترسناک تبدیل کرد. دیگر فقط از او بدم نمیآمد؛ از حضورش میترسیدم. هرجا که بود، آنجا دیگر برای من امن نبود، برای “مهیل” نبود. ماجد، آن مرد مرموز و همیشه حاضر در زندگیام، فقط ترس و نفرت برایم داشت. و من از آیندهای که در انتظارم بود، بیخبر بودم…
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان باران بهاری
دانلود رمان تاج بلورین
قسمتی از رمان
از اینکه میگفتند من یک دختر دارم، یعنی ما، من و ماجد یک دختر داریم، حتی عکس هایش را هم دیدم، خیلی خیالات رئالی بود. ترسناک و شاید هم شیرین، یا نمیدانم شاید هم دیوانه شده ام… انگاری خواب و بیداریام باهم مخلوط شده باشد. چشم باز کردم، مثل تمام این هفته ها و ماه های دیگر داخل اتاق بیمارستان، همان رنگ صورتی ملایم، همان پنجره های بزرگ و همان پرده های یاسی رنگ… _ سلام. خسته نمیشد؟ حوله را دور گردنش انداخته و بوی حمام میداد، موهایش بلند شده و خیلی جذابتر شده بود. ما داخل اتاق بیمارستان زندگی میکردیم. فکر کنم اگر از خوابم میگفتم میخندید. _ امروز میبرمت حموم، مهمون داریم. سعی کردم آب دهانم را قورت دهم، همان یک ذره که بود، داروها نمی گذاشتند بزاق ترشح شود.
متوجه شد دستمال آورد تا گوشهٔ دهانم را پاک کند اما تلاشم را کردم، سخت بود و دردناک. مثل تمام آن گرفتگی های عضلانی اما شد، شاید یک قطره نمیدانم… اما حس کردم… چه کسی فکر میکرد یک قورت دادن نصف و نیمهٔ آب دهان یک معجزه بشود؟ اما برای ما بود. _ امروز روز خوبیه… میدونم. سرم را بغل کرد و چقدر این روزها تمرین بوسه هایمان زیاد بود، ما میگفتیم تمرین اما… _ به دکترت میگم، فکر کنم مهمونمون خیلی خوشقدمه. مهمان! برایم آهنگ گذاشت با گوشیاش، سرحالیاش من را آرام میکرد. تخت حمام را آورد، دیگر حسابی حرفه ای بود، کمک نمیگرفت. بیشتر تفریح میکردیم، سربه سرم میگذاشت، بیشتر از قبل. میدانی! چیزی بینمان خصوصی نبود، حداقل برای من.
وقتی حتی آب دهانم را تمیز میکرد، وقتی های زیادی بود تا به من بفهماند که قبلاز این نمیتوانست کنارم باشد. اما حالا که میتوانست تمام مدت بود، مگر چند ساعت در روز. حتی برایم چندبار از دفتر خاطراتی که نوشتم خواند، خندید، اخم کرد و غمگین شد. اما هنوز هم در اوج بیحرفی از هیچچیزی که قبلاً بود نگفت، چیزهایی که در مأموریتش داشت، حتی اینکه کیان را چه کرد. _ قول بده پیر و بداخلاق و نقنقو شدم ولم نکنی. فکر کنم از اون پیرمردای دراز و بدقلق میشم. موهایم را سشوار میکشید و شیک کرده بود؛ کفش چرم و بلوز سفید و شلوار طوسی با خط اتویی حسابی. _ دخترمون داره میاد… حتماً اینهم خواب بود، اما نبود! نمیتوانست باشد. عضلات کتف و بازویم گرفت، لرزش دستم ارادی نبود و کشیدگی گردن و صورتم.
_ صبر کن، آروم باش. انگشتانش آرام ماهیچه ها را ماساژ داد، تن آرامی را خوب یاد گرفته بودیم. باورش سخته، میدونم. ولی بهش فکر کن، ما آرزومون بود، دیروز بقیه بودن بعدم که حالت بد شد، یادته باهم تو ویلا بودیم؟ همون وقت بود، ژینوس مثل خودت یه دختر شجاع و مبارزه، فکر کن از چه چیزایی گذشته! مثل خودت قشنگه، مثل خودت به زندگیمون شادی میده… یه دختر کوچولوی موطلایی. هقهق گریه ام از أراده ام خارج بود، گویی به آن نیاز داشتم. باز هم دستم را گرفت و سمت بخیه های شکمم برد، جایش بود و باز هم فیلم را برایم گذاشت. وقتی سر کوچکش را و آن چیزیکه هنوز کامل نبود، یک نوزاد. صدای خاله در فیلم بود، انگار میدانست روزی مثل این روزها نیاز پیدا میکنم برای بارها دیدنش.