دانلود رمان یادت باشد pdf از محمد رسول ملا حسنی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
قصه حول دو جوان متدین دهه هفتادی است که ماجراهای گوناگونی را در طی رسیدن به هم و بعد از آن در طول زندگی مشترک طی میکنند. روایتی از دو جوان عاشق که پا بر امیال نفسانی میگذارند و علی رغم سختی ها مانع یکدیگر نمی شوند. سبک قصه به گونه ای نوشته شده است که نه تنها ملال آور نیست، بلکه خواننده خود را در درون قصه می بیند و انگار او نیز مثل حمید و فرزانه از نزدیک این ماجراها را مشاهده می کند.
از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض ها و مادربزرگم بودم، دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند، خیلی نگرانش بودم. در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشم های من و سلام داد حمید بود، هنوز جرئت نکرده بودم به چشم هایش نگاه کنم، حتی تا آن روز نمی دانستم چشم های حمید چه رنگی هستند، گفت: نگران نباش، حال ننه خوب میشه، راستی دو روز
بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم. نوبتمان که شد مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر می رفتیم و حمید پشت سر ما می آمد ، وقتی به مطب دکتر رسیدیم مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید: « دکتر هست یا نه؟ » . منشی جواب داد: « برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد، نوبت های امروز به سه شنبه موکول شده ». مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت: « زن دایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته
بعد هماهنگ می کنم، شما همین جا بشینید »، حمید که جلو رفت مادرم با خنده خیلی آرام گفت: «فرزانه این از بابای تو هم بدتره!» فقط لبخند زدم،خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: «خوبه دیگه، روی همسر آیندش حساسه! » از مطب که بیرون آمدیم حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می خواستیم به بازار برویم همانجا از حمید جدا شدیم . سه شنبه که رسید خودمان به مطب دکتر رفتیم…