دانلود رمان گل همیشه عاشق pdf از نازنین محمد حسینی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
میعاد موحد تک پسر سی و پنج ساله حاج موحد، یکی از بزرگ ترین فرش فروشای بازار تهران، بخاطر یک شوک ناگهانی در زندگی اش از شهر می رود و در چنگل های شمال زندگی می کند، یک روز که در جنگل در حال راه رفتن می باشد با دودی مواجه می شود و وقتی نزدیک می شود متوجه می شود یه ماشین که رانندش هم دختر جوانی است به دره افتاده، میعاد از ترس اینکه ماشین آتیش بگیرد و دختر بمیرد او را نجات می دهد و به منزل خود می برد…
-ببین یه دقیقه به من گوش کن. صداش کلا ذهنم رو برمیگردوند سمت خودش. یادم میرفت باید به خودم فکر کنم و یادم میرفت که الان تنها غصم باید این باشه که من کیم و اینجا چیکار می کنم ولی تنها غصم نوع حرف زدن این مرد بود که میخواستم بهش بگم تو دماغی حرف نزن اعصابمو خورد میکنی! -ببین گوش کن. من تورو توی یه سراتو سفید پیدا کردم. هیچی همرات نبود. ماشینت بعد اینکه اوردمت بیرون دود شد رفت هوا یعنی یه
طوری سوخت که از لاشه اش هم چیزی نموند واسه همین نتونستم چیزی پیدا کنم. فقط دیدم یه دودی بلند شده اومدم سر و گوش به آب بدم دیدم ماشین داره دود میکنه سرنشین داره نمی فهمیدم چی میگه. تنها چیزی که از بین حرفاش فهمیده بودم سراتوی سفید بود. سراتو اسم یه ماشین بود ولی یادم نمیومد که من این ماشینو داشته باشم. اصلا مگه من رانندگی بلد بودم که بخوام ماشین داشته باشم؟ دستم رو محکم گذاشتم روی دوتا گوشام و فشار دادم.
چشمامو بستم تا نبینم. بستم تا بیشتر از اینی که الان ترسیده بودم بترسم. نمی دونستم اینجا کجاس نمی دونستم این مرد عجیب و غریب کیه و من پیشش چیکار می کنم. همه بدنم میلرزید و نمیدونستم باید چیکار کنم. با یه حرکت آنی چشمام رو باز کردم و از تخت بلند پایین رفتم. هر قدمی که برمی داشتم انگار یکی بهم پشت پا می زد و به جلو پرت می شدم. همونطور دستم روی گوشم بود و یه صداهای نا مفهومی میشنیدم و…