دانلود رمان هشت افتاده pdf از ناشناس برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
قضاوتت کردند؟ فدای سرت. خدا را شکر کن. تو یکی را داشتی که به اندازه ی یک هشتِ افتاده پشتت بود. کنارت بود. همراهت بود. همدمت بود. عاشقت بود. عاشق…
تقریبا چند ساعتی از هم صحبتی با عمه سوگندش می گذشت که زن عمو مهرانه و سولماز هم به جمعشان اضافه شدند. با وجود اینکه 17 سال داشت به راحتی با زن عمو مهرانه ای که حالا در آستانه مادربزرگ شدن بود، گرم می گرفت؛ البته رابطه عمیق زن عموها با مادرش هم در این موضوع نقش داشت. بحث به سمت اسم انتخابی برای فرزند کیاوش کشیده شده بود و هر کس از گوشه کنار سالن ایده ای می داد. حتی پدرش هم در بحث شرکت
می کرد و گاهی با شوخی های عمو کیان قهقهه ای سر می داد. به ندرت می توانست چهره ی پدرش را این چنین شاد ببیند. با وجود اینکه پرواز طولانی داشتند و ظهر هم به خاطر آمدن وکیلش و تحویل گرفتن ماشین از او اصلا نتوانسته بود استراحت کند، اما حالا برق انرژی و شادی را در صورت ته ریش دارش به راحتی می دیدی . با دیدن خنده های زیبای پدرش او هم لبخندهای دندان نمایی میزد که باعث میشد آن چال گونه کوچک در میان لپش
دیده شود. فقط وقتی این چال لپ نمایان میشد که لبخند دندان نما و بزرگی به لب بگیرد. همین طور مشغول خوردن میوه و صحبت بودند که صدای ظریف و پر عشوهای در سالن پیچید و بحث ها به وضوح خوابید. ـ سلام. از جایش، کنار پایه ی تنها مبل خانه و عمه سوگند، بلند شد. از دور موهای رنگ شدهای که زیر مقنعه ای به راحتی دیده میشد را دید و حدس زد که باید بزرگتر از او باشد، اما وقتی برای رو بوسی با پدربزرگ و مادربزرگ نزدیک شد…