دانلود رمان چلچراغ pdf از بهاره غفرانی و شکوفه شهبال برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
داستان دو راوی داره؛ شیرین و فرانک. شیرین مربوط به زمان حاله. شیرین از میون نوههای حاجی راستی موفق میشه مدیریت شرکت لوسترسازی چلچراغ رو به عهده بگیره و با کمک دوستش ایلیا برندشون رو جهانی کنه. از طرفی با ژوبین دانش آشنا میشه؛ ژوبینی که رقیب کاری اونه و به شدت با هم رقابت دارن و این بین چیزهایی رو می فهمه که… فرانک به زمانهای گذشته و البته نه چندان دور برمیگرده…
وارد رستوران شدم و نگاهی به جمع دوستانمان انداختم. با دیدن دریا گل از گلم شکفت و لبخند بر لبم آمد، اما اگر ایلیا او را میدید و می فهمید که من از حضورش اطلاع دارم، حسابی شاکی میشد. با صدای پاشنه های کفشم که به سنگ های کف رستوران آرام و ساکت می خورد و قیامتی به پا کرده بود، نگاه ها به سمتم چرخید. دریا با دیدنم ذوق زده برخاست و به سمتم دوید. خودش را در آغوشم انداخت و جیغ جیغ کنان گفت: -وای من مردم از دلتنگی که!
نه سلامی، نه علیکی! از این ها که بگذریم، داشت در آن رستوران شیک، کلاس کارم را پایین می آورد با جیغ و دادش. لبخندی زدم و بازوهایش را گرفتم. او را از آغوشم کندم و گفتم: -علیک سلام. دل منم تنگ شده بود؛ ولی هیچ یاد جیغ جیغات نبودم. خندید و دوباره در آغوشم کشید. به یکباره حرارت بدنش از بین رفت و لرزان کنار گوشم پچ زد: -ایلیا اومد! بزاق دهانم را قورت داده و زیر لب صلواتی فرستادم. زمزمه کردم: – خدا عاقبتمونو به خیر کنه.
ایلیا که پشت سرم گلویش را صاف کرد، دریا از آغوشم جدا شد و رو به او لبخندی پهن زد. صدایش میلرزید وقتی که گفت: – سلام ایلیا! سمت ایلیا چرخیدم و زل او شدم. چپ چپ نگاهم کرد و سپس چشم غره رفت. این یعنی فهمیده بود که من از آمدن دریا با خبر بودم. -سلام. خوبه همزمان رسیدیم! در حالی که صدایش به سختی شنیده میشد گفت: – سلام… سپس نیم نگاهی به دریا انداخت و پرسید: -کِی برگشتی؟ چه بیخبر! دریا با ذوق گفت…