پست های ویژه
دانلود رمان جهان خالیست بیا باهم بمیریم pdf از معصومه سهرابی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
بوی یاس می دهد، زیبا می خندد… دوستش دارم صادقانه… اما جواب دوست داشتنم باید عشق باشد… قلب کوچکم را درون بلور شیشه ای مخفی کرده ام… اما از تمام ثانیه می ترسم… ثانیه ای که فکر می کنم اگر او نباشد زندگی من چه می شود… دختر ها گناهکار نیستند… آنها زیبا و مهربانند … ناز داشتن آنها دست خودشان نیست… بی خودی متهم به کاری که نکرده اند نکنید…
کلید را با بی حوصلگی درون قفل می چرخانم و در را باز می کنم. به قدری استرس داشتم که ترجیح دادم از پله ها شش طبقه را بالا بروم تا اینکه دوباره در آسانسور با آن جوان دیروزی روبرو شوم. به واحدمان رسیدم و در را آرام باز کردم. بله، از این بهتر نمی شد، دایی و زن دایی که با ورودم به خانه با گشاده رویی سوی نگاهشان را به من دادند. پا تند کرده و مهمان آغوش دایی شدم، از او که جدا شدم، سر می گردانم و به زندایی هم سلام می کنم و
او هم متقابلا با مهربانی بیش از حدش جوابم را می دهد. بعد از آن نوبت ماه بانویم می شود. -سلام ماه بانو جونم! آرشام و بابایی کجان؟ همانطور که مرا به سمت دایی و صندلی کناری اش هدایت می کرد، گفت: اونا شب میان دخترم! برو پیش داییت بشین! برات شربت بیارم نفس تازه کنی! از او رو گرفتم و صندلی کنار دایی نشستم و او لبخندی بر صورتم پاشید. -خیلی خوشحالم آناهیدِ دایی، بالاخره این مظلوم کشا رضایت دادن بری دانشگاه.
آهی جگر سوز کشیدم و سر تکان دادم، او چه میدانست که اگر نروم برایم بهتر از رفتن است؟! این زمزمه «سرت پایین باشه» آرشام در طول روز در گوشم بارها تکرار می شود، که بالاخره امروز کار دستم داد و حالا من هیچ جزوه ای ندارم. به اصرار ماه بانو جان، دایی و زندایی شام مهمانمان شدند و در طول این چند ساعت مدام از «فاروق» پسرشان که در دانشگاه «هاروارد» درس می خواند، صحبت کردند. رأس ساعت هشت در توسط پدر باز شد و ….
