دانلود رمان ساقی pdf از زینب عامل
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، همخونه ای
آرامشی شبیه نسیم داشت، اما با رفتن نامزدش در روز عروسی، طوفانی شد که تمام آرامش آراز را با خود برد. آراز، مردی ثروتمند و زخمی از خیانت، برای انتقام سراغ صمیمیترین دوست نامزدش میرود، ساقی. دختری که سالها عاشقانه دل در گرو آراز داشت، اما هیچگاه دیده نشد. انتقام آراز، حیثیت ساقی را نشانه میگیرد و او را به خدمتکار خانهاش بدل میکند. اما این پایان ماجرا نیست. حالا نوبت ساقیست تا بازی را برگرداند. دختری مذهبی و نجیب که با هوش زنانه و وقار خاصش، قلب مردی مغرور را هدف میگیرد… داستانی عاشقانه، پر از فراز و نشیب، انتقام، عشق پنهان و دلدادگی ناخواسته.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان زیتون
دانلود رمان توسکا
قسمتی از رمان
آیسان با ذوق و هیجان و در حالیکه دستانش از شدت این ذوق می لرزیدند چشمان درشت و سبز رنگش را به صفحه ی گوشی دوخت و با جابه جا کردن چند عکس وقتی به عکس مد نظرش رسید با هیجان رو به برادرش که کنارش نشسته و با خونسردی هیجانش را دنبال میکرد گفت: _ وای! بیا آراز. پیداش کردم. چطوری تو اینهمه مهمونی نسیم رو ندیدی. یه محفله و یه نسیم جذاب! نیشخندی زد! پدر نسیم برایش جذاب تر بود! وگرنه او را چه به ازدواج! میل چندانی برای دیدن عکس دختری که خانوادهاش برای ازدواجش درنظر گرفته بودند نداشت، این ازدواج برایش مثل یک معامله بود. معامله ای که برایش سود کلانی به همراه داشت، اما آیسان گوشی را درست مقابل چشمش گرفته بود
و تیله های همرنگ تیله های خواهرش راه فراری نداشتند. بد نبود! تنها جمله ای که به ذهنش رسید! آنقدر هم تعریفی نبود. اطرافیانش عادت داشتند وقتی دختری از یک خانوادهی متمول میدیدند او را بیش از پیش بزرگ کنند. دختر داخل عکس ظاهرا آرایش کمی داشت اما این فقط ظاهر قضیه بود! میدانست اگر آن آرایش را پاک میکرد ممکن بود نظر دیگران دربارهی جذابیت او تغییر کند. زیبا نبود، فقط آرایشگر ماهری بود. بنظر خودش آیسان خواهرش بواسطهی آن چشمان سبز زیباتر بود. لبخندی زد! آیسان همیشه او را به زندگی امیدوار میکرد. شور و هیجانی که در رفتارش بود همیشه به او هم انرژی تزریق میکرد. اهل تعریف نبود. اما اینبار لب هایش را از هم فاصله داد. _ تو از این باد و نسیم خیلی خوشگل تری!
صورت خواهرش عین یک غنچه شکفت. از ته دل بابت این تعریف خندید و سرش را نزدیک گونهی برادرش برد و با اینکه میدانست ممکن است اخم صورتش را بپوشاند با این حال محکم گونه اش را بوسید. همه میدانستند آراز معتمد بی جهت از کسی تعریف نمیکرد. همانطور که حدس میزد آراز اخم ریزی کرد اما حضور مادر و پدرشان در حالیکه پچ پچ کنان سمتشان میآمدند اجازه نداد غر بزند. سر جایش صاف نشست و تمام سعیاش را به کار برد تا از نگاه کردن مستقیم به چشمان پدرش خودداری کند. امیر معتمد اگر میفهمید چه در سر پسرش میگذرد سکته میکرد! پدر و مادرشان که مقابلشان نشستند. سعی کرد نقاب بی تفاوتی به چهره بزند. دستش را دراز کرد و لیوان دم نوش دست ساز مادرش را برداشت و با آن مشغول شد
که پدرش محکم و مقتدر پرسید. خب؟ چی میگی پسر؟ اگر مستقیم رضایتش را اعلام میکرد پدرش به او شک می کرد. میدانست پسرش کسی نیست که به راحتی اجازه دهد دیگران برای مهم ترین اتفاق زندگیاش تصمیم بگیرند، اما از طرفی اگر نقش بازی میکرد افکار پدرش از شک به یقین تبدیل میشدند! یقین به اینکه آراز از اعلام موافقتش هدفی را دنبال میکند. نقاب بی تفاوتیاش را روی چهره حفظ کرد و سعی کرد کلماتی را انتخاب کند که شک پدرش را به حداقل برساند. _ بد نیست! میتونم بهش فکر کنم. مادرش با سادگی خندید و قربان صدقهاش رفت. یک لحظه از خودش بدش آمد! اگر مادرش میفهمید چرا راضی به این ازدواج است باز هم لبخند میزد؟ قبل از آنکه احساسات اسیرش کنند آن ها را پس زد.