دانلود رمان دوباره زندگی pdf از شمیم حیدری برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
هیراد مردی مغرور و عیاش که تا به حال کسی دست رد به سینه اش نزده.. طی حادثه ای زندگیش زیر و رو میشه و سرنوشت اونو سر راه دختر پاک و معصومی قرار میده که به شدت باهاش سر جنگ داشته اما حالا و تو شرایط جدید…
تاریکی ھوا حس غریبی در دلش انداخته بود. خصوصا که محله برایش ناآشنا بود. فوری اسنپ گرفت و نفهمید چقدر گذشت که جلو آپارتمان کوچک پرستش توقف کردند. آنقدر احساس حقارت می کرد که کنترلی روی رفتارش نداشت. با دیدن پرستش به سمتش دوید و در آغوشش فرو رفت و بنای بلند گریه کردن سر داد. پرستش تا لحظاتی گیج و منگ بود و اصلا قدرت تجزیه تحلیل نداشت. پس از چند لحظه دستش روی کمر آیسان حالت
نوازش گرفت و سعی کرد به او آرامش بدھد: «عزیزدلم گریه کن بذار آروم شی» و خیلی ساده به او اجازه تخلیه احساساتش را داده بود. نمی دانست چند دقیقه گذشت که به حرف آمد: «اگه فکر می کنی حرف زدن آرومت میکنه من قول میدم شنونده خوبی باشم» آیسان با چشم ھای اشکی اش که جلو دیدش را گرفته بود به او خیره شد: «معذرت میخوام اصلا حالم خوب نیست. دلم نمیخواست با این وضع ھمو ببینیم» پرستش با خوش
رویی لبخندی دلنشین به لب آورد: «عزیزم این حرفا رو نداریم ما، بیا بشین برات چای بریزم بعدم یه غذای خوشمزه درست کردم باھم بخوریم و حرف بزنیم. دوس داری شبم بمون من که تنهام، تازه ھنوزم به تنهایی خوابیدن عادت نکردم. میترسم راستشو بخوای» و خندید. آیسان که بنظر کمی آرام تر شده بود، روی تخت نشست و تازه متوجه اطرافش شد. خانه ای کوچک اما دلنشین! پرستش چای را به او تعارف کرد و روی زمین نشست…