دانلود رمان افسون pdf از مرضیه نعمتی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
سه روز بود که باران میبارید و افسون در حال و هوای عاشقی! انگار باران هم از دل او خبر داشت و با باریدنش با او همدلی میکرد. چتر به دست به خانه آمد و یادش افتاد لباس ها در بالکن آویزانند. با عجله تراس رفت و مشغول جمع کردن لباس ها شد. هیچوقت تا به حال این قدر باران را دوست نداشت که این روزها داشت. نمیدانست سر باریدن باران چه بود که این همه او را در حال و هوای عشق فرو میبرد!
صبح افسون بیدار شد و پدرش را ندید. رفته بود. صبحانه اش را خورد و حاضر شد و از خانه بیرون رفت. به مدرسه که رسید، صف ها در حیاط ایستاده بودند و دختر بلند قدی در حال خواندن قرآن بود. افسون به طرف پرتو که چشمانش بی خوابی شب گذشته اش را فریاد میزدند، رفت و خندان گفت: «سلام.» پرتو به او دست داد و در آغوشش افتاد: «افسون، دیشب اصلا نتونستم بخوابم. خاله پروانه و مامانم اومده بودن اتاق من هی با هم حرف میزنن.
انقدر دلم می خواست خونه شما بودم!»- الهی! خب می اومدی. -خاله م چی می گفت؟ خانم علایی از پشت بلند گو دخترها را صدا زد: «همه تو صف واستن.» افسون داخل صف ایستاد و پرتو به ابتدای صف رفت. مرجان و نگار در حالی که پالتو بر تنشان بود به صف آمدند. افسون با دیدن پالتوی شیک نخودی نگار سوت زد و گفت: «واووو… چه پالتوی خوشگلی!» نگار محکم زد به سر افسون: «آرومتر! همه برگشتن دارن نگام میکنن.»
مرجان گفت: «افسون، سیصد هزار تومن خریدتش. به نظرت میارزه؟»افسون دست به پالتو کشید و گفت: «آره.»عده ای برگشتند و به نگار «مبارک باشه.» گفتند. نگار تشکر کرد و زیر لب گفت: «الان خانم علایی ام از اون بالا به من تبریک میگه. ببین چه جوری داره نگام میکنه.» صف ها بالا رفتند و دخترها روی نیمکت هایشان نشستند. همه سردشان بود. افسون در حالی که بازوانش را می فشرد گفت: «چرا انقدر کلاس سرده» مرجان گفت: «شوفاژا کار نمیکنه.»