دانلود رمان اشتباه صحرا pdf از سعیده براز برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
صحرا دختری که برای دیدن دوست پسر مجازیش به بهانه ی اردو از خونه اشون به شهر دوستش میره اماوقتی به خونه ی دوست پسرش میرسه میفهمه رفته خارج واون همون جا جلوی در از هوش میره ووقتی به هوش میاد برادر دوست پسرشو بالای سرش می بینه وپیامهای تهدیدآمیزی از طرف پدرش که میگه دیگه حق برگشت به خونه رونداره وصحرا می مونه برادرشوهر بداخلاقی که اونو مثل یه انگل می بینه و …
وارد پذیرایی که شدم آرام سلام گفتم… رسول و آمنه جواب سلامم را دادند و وحید خیلی خوشحال گفت: سلام آبجی صحرا. از صمیمیتش دلم گرم شد.بابام گفته بهم تو قرار با ما اینجا زندگی کنی و از این به بعد من باید بهت بگم آبجی صحرا..! درسته؟ سرم رو به علامت مثبت تکان دادم. چرا حرف نمی زنی؟… دلم میخواد بیشتر در مورد آبجیم بدونم، چند سالته؟ وحید ده ساله، خیلی
سریع وجود مرا در خانه شان قبول کرده بود… بابا جون حرفات بزار واسه ی یه موقع دیگه، الان میخوایم شام بخوریم. به آشپزخانه رفتم و از آمنه پرسیدم چه کمکی از دستم بر میاد؟ آمنه اول به لباس تنم نگاه کرد و بعد به صورتم خیره را به دو شد … و گفت: فکر می کردم برات گشاد باشه! لبخندی زدم و گفتم : . گشاد بود با اجازه تون با چرخ خیاطی یکم تنگش کردم. مگه
خیاطی بلدی؟! با تعجب این سئوال را می پرسیدو من همان طور که مشغول کشیدن برنج داخل دیس بودم گفتم: یکمی، در حد تعمیرات و تنگ کردن لباس. آمنه دیگر حرفی نزد و هر دو در سکوت مشغول آماده کردن شام بودیم؛ حواسم بود که تکه های مرغ را کوچک کنم تا به تمام افراد سر سفره غذا برسد… حواسم بود برنج کم بود… حواسم بود این خانواده ای که حمید یک روز می گفت…