دانلود رمان شهر آشوب pdf از فاطمه محمد زاده برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
باز با نور کم شمعا یکم چشمای کورم میدید تا توی درو دیوار نرم چون شب کوری داشتم این مشکلم داشتم چند تا شمع دیگه هم برداشتم روشن کردم چند جای خونه گذاشتم اومدم شمع آخر و بزارم کنار پنجره… که یه سایه دیدم داره توی حیاط راه میره…
اینقدر ترسیده بودم داشتم قالب تهی می کردم خودم و خیس نکنم خیلیه…
چای دم کردم ساعت ۹ بود و دلم می خواست برم بیرون بابا و داریوش که یه هفته نیستن… چای که دم کشید یه چای لب سوز واسه خودم ریختم و خوردم توی خونه که کاری ندارم بهتره برم بازار… یه مانتو و شلوار مشکی ساده با یه شال خاکستری پوشیدم و از خونه زدم بیرون… همون همسایه جدید هم همزمان با من از خونش زد بیرون حواسش به من نبود… چرخید که در و ببنده منو دید… تا منو دید سریع در و بست و اومد سمتم…
_سلام خوبین شما؟؟ + سلام مرسی ممنون… _دیشب که اتفاق کی نیوفتاد..؟؟ + نه خداروشکر دیگه خبری نشد… خداروشکر… جایی میرین برسونمتون… + نه مرسی جای دوری نیست… به هرحال آگه کاری از دست من برمیاد دریغ نکنید… +خیلی ممنون شما رو هم به زحمت انداختم دیگه شرمنده… دشمنتون شرمنده… خدانگهدار. خدانگهدارتون… بعد سوار یه پراید سفید رنگ شد و رفت… تا سر کوچه رفتم خب اگه بخوام با توبوس برم بهتره و
به صرفه تره… پس به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم و یه بیست دقیقه ای علاف شدم که بالاخره اتوبوس با ناز و کرشمه اومد… سوار که شدم دیدم خلوته خداروشکر من کارت و زدم به دستگاه و سریع یه جا نشستم… بعد یه ربع به مقصد رسیدم پیاده شدم و از خیابان رد شدم و وارد یه پاساژ بزرگ شدم…. درسته پول خرید آنچنانی ندارم و فقط باید نظاره گر باشم ولی واسه منی که هیچ تفریحی ندارم همینم خیلیه و باهاش خوشم…