دانلود رمان تاسیان pdf از مهدیه شکری برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
غربتِ ناشی از دیدن جای خالیِ کسی که بودنش واجب است. وقتی دست و دلت به هیچ کار، حتی نفس کشیدن نمی رود، نفس بُریدگی. ته گلویم می سوخت. این هوای کثیف و پر از ذرات سرب ریه هایم را آزار می داد. امروز از کسی شنیده بودم خوردن یک لیوان شیر در روز برای این هوا واجب است و فقط یک جمله در ذهنم تداعی شد:دل خوش سیری چند؟
شهاب دو روز دیگر باز می گشت و من باید خود را برای رویارویی با او آماده می کردم اما اصرار ناخوشایند سامان نمی گذاشت افکارم نظم بگیرند و این موضوع به شدت آشفته ام کرده بود! روی آهن خاک گرفته دست کشیدم و لبخند تلخی زدم! شهاب با پول کارگری یک ماهش این دستگاه پرس را خرید و بدون این که به من یا آهو بگوید آن را به خانه آورد. آهو که تا آن زمان چنین چیزی ندیده بود، دورش چرخید و الله اکبری گفت.
و شهاب با شیطنت و نگاهی زیر چشمی به من روی میز نشست و وزنه را بلند کرد. هیچ وقت آن نگاه پر غرورش را از خاطر نمی برم که با دستپاچگی آهو و دست انداختن های من رنگ باخت! دستم دور هالتر مشت شد و نگاهم در انباری تاریک گشت که پر از غبار و تار عنکبوت شده بود. شهاب به زودی از راه می رسید و آهو آخرین لحظه شماری هایش را برای دیدن دوباره ی نوه اش می کرد. نفس عمیقی که کشیدم باعث شد گرد و خاک معلق در هوا
وارد ریه هایم شود و به سرفه بیفتم. دستم را روی دهانم گذاشتم و همان طور که سرفه می کردم، خم شدم و دبه را برداشتم و از انباری بیرون آمدم و پله ها را پشت سر گذاشتم. _چی شد دردت به جانم؟! آب دهانم را فرو دادم تا خشکی گلویم کم تر آزارم دهد و نگاه غرق آبم را بالا آوردم و به آهو دوختم که داشت پشتی سنتی بهار خواب را مرتب می کرد. _خدا نکنه. چرا با این پا درد هی پله ها رو بالا و پایین می کنی؟! با خستگی همان جا نشست…