دانلود رمان شاید خدا گم شد pdf از محرابه سادات قدیری برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
محمدطاها خسروی پسری مسئولیتپذیر است که برخلاف چهره و رفتار جدیاش قلبی مهربان دارد و تمام تلاش خود را میکند زندگی مادر و تنها خواهرش را تامین کند اما درگیری احساسی خواهرش و ورود افراد جدید به زندگیشان آرامش نسبی آنها را دچار تلاطم می کند. دشمن قدیمی محمدطاها این بار در لباس دوست ظاهر می شود تا انتقام گذشته را جور دیگری از او بگیرد. جنگ با این دشمن دیرینه همزمان می شود با جنگ محمدطاها با دل و دینش و اتفاقات تازه را رقم میزند…
صدای اذان از رادیوی غبارگرفته ی روی قفسه بلند شد. سر از کاپوت ماشین بیرون برد و کمر راست کرد، لنگ چرک مرده را به پیشانی کشید و عرقش را پاک کرد. داوود از کنارش رد شد و دستی به شانه اش زد: خسته نباشی اوسا. نمازتو خوندی بیا ناهار. باشه ای گفت و لنگ را در جیب جلویی لباس کار یک سره اش گذاشت. به سمت سرویس بهداشتی که می رفت علی هم از راه رسید. از گرمای هوا نالید و از شلوغی خیابان ها و بانک.
بعد صدا بلند کرد: داوود غذای منو گرم کن، زیاده با هم میخوریم. مال خودت و اوستا رو بذار غروب می زنیم تو رگ. در سرویس را بست، جلوی روشویی ایستاد و نگاه به تصویر خودش در آینه داد. طبق معمول قسمت هایی از صورتش سیاه بود. شیر آب را باز کرد و برای برداشتن ِیه بطری آب معدن کنج دیوار که از پودر رخت شویی پر شده بود، خم شد. دستهایش را خوب شست، به صورتش آبی زد و سیاهی ها را پاک کرد و از سرویس بیرون رفت.
صدای خنده ی بلند داوود از آشپزخانه ی کوچک پشت اتاقک بلند بود. لابد باز هم علی معرکه گرفته و پسرک را به خنده انداخته بود. لبخندی زد و همان طور که برای تعویض لباس کارش به سمت اتاقک می رفت گفت: علی ناهارتو بخور بیا برو سر این پرایده. علی صدا بلند کرد: داداش باز تاول شدی ها! یه بار گفتی، گفتم چشم. دست به در شیشه ای پا کند کرد: چشمی نشنیدم ازت! سر علی از آشپزخانه بیرون آمد: شما امر کنی ما مگه میتونیم خلافش عمل کنیم…